سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آورده اند که :
در روزگاران قدیم ، مردی کلاهی خرید . کلاهی که سالهای سال آرزوی خریدن آن را داشت. وقتی که مرد کلاه را بر سر گذاشت ، طور دیگری شد ؛ چون خیال می کرد هیچ کس خوشحال تر و خوشبخت تر از او در زندگی نیست . کلاه ، حسابی مرد را به خود مشغول کرد . شبها کلاه را در بهترین جای اتاق می گذاشت و روی آن پارچه سفیدی می کشید تا گرد و غبار روی آن ننشیند . وقتی هم که آن را بر سر می گذاشت تا از خانه بیرون برود ، آن قدر آرام قدم بر می داشت که مبادا کلاه روی سرش جا به شود و بیفتد . در این حال اگر باد آرامی هم می وزید ، زود دست بر سرش می گذاشت تا یک وقت کلاهش را باد نبرد .
مرد به کلاهش دلخوش بود تا آن که روزی بر اثر حادثه ای آن را از دست داد . رفتن کلاه غمی بر دل او نشاند که تا آخر زندگی فراموش نکرد .
حالا ببینید که چگونه کلاه را از دست داد ؟ بله . روزی در راهی می رفت . هوا گرم بود . تشنه شد . کنار جوی آبی نشست تا آبی بنوشد و خستگی از تن بیرون کند و دوباره به راهش ادامه دهد . او نشست و بعد از نوشیدن آب ، نگاهی توی جوی انداخت . تا آن وقت عکس خودش و کلاهش را به آن زیبایی توی آب ندیده بود . برای آن که بهتر همه چیز را ببیند ، سرش را پایین تر آورد و به آب نزدیک تر کرد که یک دفعه کلاه از سرش توی جوی آب افتاد . از این کار خودش خنده اش گرفت . دست برد تا خیلی آرام کلاه را از آب بگیرد ؛ ولی کلاه تکانی به خود داد و جلوتر رفت .
صاحب کلاه از جا پرید و به دنبال کلاه دوید . حرکت آب هم تندتر شد . حالا هرچه می گذشت ، کلاه از او دور و دورتر می شد . مرد دوید و کلاه هم رفت . کلاه کم کم به نزدیک رودخانه رسید . او هرچه زور داشت ، در پاهایش جمع کرد ؛ ولی به کلاه نرسید که نرسید .
از خستگی ، کنار رودخانه روی زمین افتاد . وقتی به خودش آمد ، دیگر از پیدا کردن و گرفتن کلاه عزیزش از آب ناامید شد . مدتی کنار رودخانه راه رفت و از چند نفر سراغ کلاهش را گرفت ، ولی هیچ کس کلاه او را ندیده بود . دل گرفته و غمگین به خانه برگشت . نمی دانست به مردم که او را با این کلاه می شناختند ، چه بگوید . اولین نفر که او را دید ، از او پرسید : « کلاه کجاست ؟ » صاحب کلاه گفت : " آب برد ."
مرد گفت : " آب برد ؟ چرا آن را نگرفتی ؟ دلت نسوخت که کلاه به آن قشنگی را آب ببرد ؟ "
چند نفر دیگر هم از او پرسیدند . این بود که با خودش گفت : « باید جوابی بدهم که همه دست از سرم بردارند و خیال نکنند من تنبل بودم و نتوانستم مواظب کلاهم باشم . همین شد که وقتی یک نفر دیگر از او پرسید که کلاه چه شد ، جواب داد : « همان بهتر که کلاه را آب برد . از روز اول هم به سر من گشاد بود. " از آن پس اگر کسی چیزی را از دست بدهد و از به دست آوردن دوباره آن ناامید شود و شروع به بدگویی از آن کند ،‌ می گویند : " کلاه آب برده به سر صاحبش گشاد است ! »

 






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:26 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

نقل می کنند که در روزگاران قدیم ، مردم در کوزه های گلی آب می ریختند و در کاسه های گلی غذا می خورند . دکانهایی هم بودند که در آنها کاسه و کوزه می ساختند که به آن جا کارگاه کوزه گری می گفتند .
روزی جوانی برای آموختن کوزه گری به کارگاهی رفت و در آن جا مشغول کار شد . استاد کوزه گر ، اول به او یاد داد که چه طور از خاک رُس یا نرم ، گل کوزه گری درست کند . پس از چند روزی او را پشت چرخ نشاند و به او ساختن کوزه و کاسه را آموخت . بعد از همه این کارها به جوان یاد داد که چه طور باید کوزه ها و کاسه ها را بعد از خشک شدن ، لعاب داد و در کوره گذاشت تا سفت و محکم شوند. هنوز چند روزی از کار کارگر جوان در کارگاه کوزه گری نگذشته بود که او رفت و ناپیدا شد . استاد کوزه گر نگران شد و خیال کرد شاگردش بیمار و ناخوش شده است . ولی برای او خبر آوردند که شاگرد جوانش ، یک کارگاه کوزه گری راه انداخته و دیگر قرار است برای خودش کار کند . استاد پیر آرزو کرد که شاگرد جوانش موفق شود و به آنچه که دوست دارد ، برسد .
کوزه گر جوان ، در کارگاهش مشغول کار شد . روزها و هفته ها گذشت تا توانست مثل استادش کوزه و کاسه هایی بسازد ؛ ولی هر کس کاسه های او را می خرید ؛ زود پس می آورد و می گفت : « این مال خودت ! با یک بار شستن ، رنگ آن پرید . »
پس از مدتی ، دیگر هیچ کس برای خرید کاسه سراغ کوزه گر جوان نمی رفت و همه از استاد او کاسه و کوزه می خریدند . کوزه گر جوان وقتی وضع کار و کاسبی خود را این طور دید ، افسرده و غمگین شد . او چاره کار را از این و آن پرسید . آنها به او گفتند : « باید پیش استاد کوزه گر بروی . اگر قرار است کسی چیزی بداند ، فقط اوست که می داند . "
کوزه گر جوان ، چاره را در این دید که نزد استاد کوزه گر برود ، هرچند که این کار برایش خیلی سخت بود . یک روز صبح قبل از آن که مردم محله ، کوزه گر جوان را ببینند ، پیش استاد کوزه گر رفت . او جلوی در کارگاه دست به سینه ایستاد و سلام کرد و گفت : « استاد مرا ببخشید ، رسم شاگردی را به جا نیاوردم و پیش از آن که همه چیز را از کوزه گری بدانم ، کارگاهی برپا کردم ؛ ولی نمی دانم چرا یک نکته را یاد نگرفتم . من نیامده ام که آن را بدانم ؛ آمده ام بگویم که مرا ببخشید و از این قدرنشناسی من گذشت کنید ! من بدون اجازه استاد ، کارم را شروع کردم . »
استاد کوزه گر ، کاسه ای را برداشت و به آن فوت کرد و گفت : « پسرم تو همه کارها را خوب یاد گرفتی ، فقط فوت کوزه گری را نیاموختی . »
کوزه گر جوان با تعجب پرسید : « فوت کوزه گری ؟ این چه کاری است ؟ »
استاد کوزه گر لبخند مهربانی زد و گفت : « روی کاسه ها ، قبل از آن که در ظرف لعاب فرو بروند و لعاب داده شوند ، گرد و غبار می نشیند . تو باید پیش از لعاب دادن ، به کاسه ها فوت می کردی تا غبار آنها گرفته شود . تو غبار را از کاسه ها پاک نمی کردی . بعد کاسه ها هم خوب لعاب داده نمی شدند . حالا فوت کوزه گری را یاد گرفتی ؟ »
از آن پس اگر کسی در کاری بدون تجربه وارد شود و از دانش و تجربه دیگران هم استفاده نکند ، ضرب المثل " فوت کوزه گری " حکایت حال او می شود .






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:26 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

در روزگاران قدیم ، گدای نابینایی زندگی می کرد که هرچه به دست می آورد، نمی خورد . او بسیار پول دوست بود . مردم به او کمک می کردند ، ولی او جمع کردن مال را ، از هر کاری بیشتر دوست داشت . بیشتر وقتها گدا پولهایش را در خریطه می گذاشت و هر جا که می رفت ، خریطه را همراه خود می برد. روزی مردی نیرنگ باز از کنار گدا گذشت . خریطه را دید و فهمید که چه خبر است. نقشه ای کشید تا پول را از چنگ گدای خسیس درآورد . گدا، سر کوچه ای می نشست . مرد کمی دورتر از او ایستاد . در ساعتی که کوچه از جمعیت خالی شد، مرد فریبکار کیسه را از چنگ گدا بیرون کشید و پا به فرار گذاشت. گدا فریاد زد و از مردم کمک خواست. اما تا مردم خبردار شوند، دزد رفته بود. روزها گذشت . گدای خسیس ، گریان و ناراحت بود و دزد شادمان و خندان.
روزی دزد با خود گفت : " آن گدایی که من دیدم ، هیچ وقت دلسوز خودش نبوده است. شاید در تمام عمرش یک بار هم غذای خوب نخورده است . پس حالا با پول خودش یک غذای حسابی آماده می کنم که بخورد و شاد شود." او غذا را آماده کرد و نزد گدا رفت و گفت :" چه می کنی مرد ؟ " گدا گفت :" می بینی که گدایی". دزد پرسید : " چه می خوری ؟ " گدا گفت : " نان خشک و خالی ! " دزد گفت :" امروز ناهار میهمان من می شوی ؟ " گدا با خوشحالی گفت : " چرا که نه . به شرطی که هم غذا خوب باشد، هم راه دور نباشد. چون اگر دیر برگردم ، جایم را گداهای دیگر می گیرند." دزد گفت : " خیالت راحت باشد . هم غذا خوب است ، هم راه نزدیک ". بعد مرد گدا فرش کهنه زیراندازش را جمع کرد و همراه مرد به خانه اش رفت . دزد ، برای او مرغ درست کرده بود. گدا وقتی فهمید که غذا مرغ است، گفت :" سالهاست مرغ نخورده ام و طعم آن را فراموش کرده ام ." آن وقت دست برد و لقمه ای برداشت و آن را در دهان گذاشت؛ ولی هنوز لقمه را نخورده ، دست مرد را گرفت و گفت : " دزد پولهای من تویی ". مرد گفت : " راست می گویی ، اما از کجا فهمیدی؟ " گدا گفت :" از آن جا که لقمه در گلویم بند ماند ، دانستم مال خودم است که از گلویم پایین نمی رود ." دزد گفت : پس گذشتگان بی دلیل نگفته اند که : " نان خودش از گلویش پایین نمی رود ." از آن پس اگر کسی ، دیگران دارایی اش را غارت کنند و یا آن قدر از نعمتهای زندگی بهره نبرد که بعد از مرگش ، دیگران به جای او بخورند ، این ضرب المثل حکایت حال اوست .






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:25 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

نقل کرده اند که روباهی از راهی می گذشت. در راه چاهی دید. هوا گرم بود و روباه تشنه شده بود. روباه لب چاه ایستاد و نگاهی داخل آب انداخت. آب پایین بود. سر چاه هم چرخی بود که سطلی از آن آویزان بود. روباه برای آن که از آب پاک و زلال چاه بخورد، داخل سطل نشست و پایین رفت. او به ته چاه رسید، از آب زلال چاه نوشید؛ ولی نتوانست بالا بیاید ؛ چون پایین چاه گرفتار شده بود. ساعتی گذشت و روباه در همان وضعیت بود. گاهی به بالا نگاهی می انداخت و می گفت: « کمک کنید! من این جا گرفتار شده ام !» در این وقت گرگی از آن جا می گذشت. جای پای روباه را دید. آن را دنبال کرد تا سر چاه رسید. صدا زد: « تو آن جایی روباه؟» روباه گفت: « من این جا هستم ، ‌می خواهی کمک کنی؟» گرگ خندید و گفت : « معلوم است که می خواهم به تو کمک کنم، دوست داری که بالا بیایی ؟» روباه گفت :" بله دوست دارم ؛ ولی نمی توانم ." گرگ علت را پرسید و روباه گفت :" چون پایم شکسته ". گرگ خوشحال شد و گفت : « نمی ترسی که پیش من بیایی؟» روباه گفت: « چرا بترسم؟ در صحرا کنار گرگ بودن بهتر از در چاه مردن است.» گرگ که دوست داشت روباه را از چاه بیرون بیاورد و آن را بدرد و بخورد گفت: «حالا بگو که چطور به تو کمک کنم ؟» روباه با دهان ، طناب چاه را تکان داد و گفت: « با این ریسمان یا طناب! بالای چاه یک سطل است. اگر داخل آن بنشینی، من بالا می آیم و نجات پیدا می کنم.» گرگ که به طمع خوردن روباه می خواست او را از چاه بیرون بیاورد، بی آن که فکر کند، زود داخل سطل پرید. سطل سنگین شد و پایین رفت؛ ولی از آن جا که گرگ از روباه سنگین تر است، سطل با سرعت پایین رفت. ناگهان روباه از جا کنده شد و بالا آمد. گرگ نمی دانست که به ریسمان یا طناب این چاه دو سطل آویزان است، اگر یکی پایین برود ، آن یکی بالا می آید. همین بود که روباه بالا آمد و گرگ پایین رفت. میان راه دو حیوان همدیگر را دیدند. روباه با دیدن گرگ گفت: « آمدی به من کمک کنی؟ برو توی چاه تا مزدت را بگیری !» گرگ گفت: « چی می گویی روباه ؟ مرا این جا تنها نگذار !» گرگ مثل برق از مقابل چشمان روباه رد شد و پایین رفت. روباه به بالا رسید و از سطل بیرون پرید. در این وقت صدای گرگ از چاه شنیده شد: « کجا رفتی روباه ! چرا به من کمک نمی کنی؟ نمی دانی که من تو را دوست دارم؟ » روباه گفت: « چطور ممکن است که گرگ روباه را دوست داشته باشد، مگر برای خوردن؟» گرگ گفت: « ریسمان یا طناب را بکش بالا» روباه گفت: « یعنی با همین ریسمان تو را کمک کنم ؟»
گرگ گفت :" آری با همین ریسمان. مگر من با همین ریسمان تو را از چاه بیرون نیاوردم؟ "
روباه گفت: « نمی شود . هیچ راهی ندارد!» گرگ گفت :" چرا نمی شود ؟ چطور من آمدم و شد ؟ " روباه گفت :" برای آن که به تو اعتماد ندارم . نمی شود به حرف گرگ گوش کرد . با ریسمان شما به چاه نمی توان رفت!" روباه این را گفت و رفت ، در حالی که گرگ فریاد می کرد و از روباه کمک می خواست.
از آن پس اگر کسی به حرفی که زده عمل نکند و به قولی که داده وفا نکند و حرف و عملش در نزد دیگران بی ارزش باشد ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود . " با ریسمان یا طناب شما به چاه نمی توان رفت ."






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:25 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

آورده اند که :
کلاغی در آسمان پرواز می کرد . به مزرعه ای سرسبز و زیبا رسید . روی شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند . همان طور که به اطراف خود نگاه می کرد ، متوجه شد که یک شکارچی به طرف او می آید . کلاغ ترسید ، اما بعد با خود گفت : " تا زمانی که کبوترها ، آهوان ، خرگوش ها و دیگر موجودات هستند ، هیچ کس به من آزاری نخواهد رساند . " بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت . شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود ، تور خود را کمی آن طرف تر از درخت پهن کرد ، مقداری دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد . یک دسته کبوتر ، از راهی دور پرواز کنان و بازی کنان در آسمان ظاهر شدند . از آن بالا ، دانه ها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند .
سردسته آنها کبوتری دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را " طوقی " می نامیدند . طوقی درحالی که به آنها اخطار می داد گفت : " عجله نکنید یک دقیقه صبر کنید تا مطمئن شویم که خطری وجود ندارد ." کبوترهای دیگر گفتند : " نه ما خیلی گرسنه هستیم و می خواهیم قبل از این که پرنده های دیگر دانه ها را بردارند ، برویم و دلی از عزا درآوریم . از این گذشته این جا بیابان است و خطری وجود ندارد . "
سپس همه آنها روی دانه ها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند . کبوترها وقتی دیدند که در دام افتاده اند ، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخهای تور فرار کنند . اما موفق نشدند . شکارچی وقتی دید آن همه کبوتر در تورش گرفتار شده اند ، هیجان زده شد و پرید تا پرنده ها را بگیرد . کلاغ داشت همه چیز را از بالای درخت می دید .
طوقی به همراهان خود گفت : " گوش کنید دوستان . ما خیلی عجله کردیم ، درنتیجه به دام افتادیم ، اما نباید وقت را تلف کرد . شکارچی دارد به طرف ما می آید . اگر لحظه ای را هدر بدهیم ، فرصت فرار کردن را از دست خواهیم داد . ما باید متحد شویم و با هم نقشه فرار بکشیم . اگر هر یک از ما به تنهایی اقدام به فرار کنیم ، فایده ای نخواهد داشت . اگر بخواهیم خودمان را نجات دهیم ، باید با هم همکاری کنیم . " کبوترها پرسیدند : " باید چه کار کنیم ؟ " طوقی جواب داد : " بیایید قبل از این که شکارچی به ما برسد ، با هم و با همه قدرتمان پرواز کنیم و تور را با خود ببریم . بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شویم ." کبوترها قبول کردند و همه با هم بلند شدند . درحالی که تور را با خود حمل می کردند ، به رهبری طوقی پرواز کردند . شکارچی به سرعت دنبال کبوترها دوید ، به این امید که وقتی آنها خسته شدند و به زمین افتادند ، آنها را بگیرد . اما هرچه شکارچی سریعتر می دوید ، کبوترها از او سریعتر پرواز می کردند . کلاغ که این ماجرا را تماشا می کرد ، از باهوشی پرنده ها لذت برد . او تا به حال چنین چیزی ندیده بود . به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت . کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد . بعد از اینکه یک مسافت طولانی پرواز کردند ، طوقی گفت : " شکارچی تا زمانی که می تواند ما را ببیند ، دست از تعقیب ما بر نمی دارد و شکی نیست که ما به زودی از پرواز خسته خواهیم شد . بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او نتواند ما را ببیند و از شکار ما منصرف شود ." سپس آنها مسیر خود را تغییر دادند و به سوی روستای پرجمعیتی پرواز کردند و از دید شکارچی ناپدید شدند . شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود ، دیگر آنها را دنبال نکرد و به خانه بازگشت .
کبوترها پرسیدند : " حالا چگونه می توانیم خودمان را از این تورها رها کنیم ." طوقی پاسخ داد : "
این کار از دست ما ساخته نیست . ما به کمک و همکاری دیگران نیاز داریم . من موشی را می شناسم که در این نزدیکی ها زندگی می کند . ما سالها با هم همسایه بوده ایم . من به او محبت زیادی کرده ام و بسیار به او کمک نموده ام . نام او زیرک است . او می تواند تور را با دندانش پاره کند . در این قبیل موارد است که می شود از نعمت دوستی ، بهره مند شوی . " سپس آنها روی خرابه ای که موش در آن زندگی می کرد ، فرود آمدند و طوقی موش را صدا زد تا به آنها کمک کند .

موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقی پرسید : " چگونه با داشتن این همه هوش و خردمندی گرفتار شدی ؟ " طوقی جواب داد : " اول طمع به دانه ها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم . از این گذشته در زندگی همیشه موقعیتهای خوب و بد پیش می آید و هرکس ممکن است اشتباه کند . اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمی دهد و ناامید نمی شود . حالا وقت گفتن این حرفها نیست . نمی خواهی دوستانم را از بند رها کنی؟ " موش شروع به بریدن بندهای طوقی کرد . طوقی گفت :" دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن ". موش گفت : " نوبت آنها هم می رسد . می خواهم اول تو را آزاد کنم ، چون تو به من خیلی محبت کرده ای ." طوقی گفت : " خیلی ممنونم که این قدر وفادار هستی ، ولی از آن جایی که من دوست تو هستم ، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهی کرد ، حتی اگر خیلی خسته شده باشی . اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند ، خسته شوی ممکن است دیگر به آنها توجهی نکنی و آنها مدت طولانی اسیر باقی بمانند . به علاوه ، به خاطر همکاری آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچی فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرنده ها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم . یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشی و راحتی ، بلکه به هنگام خطر و سختی نیز از زیردستان خود مراقبت کند . از تو عاجزانه می خواهم که اول همراهان مرا رها کنی ." موش گفت : " آفرین بر تو و افکار خوبت که نشانه رهبری و بلند همتی توست ." سپس خیلی سریع تمام تور را برید و همه کبوترها را آزاد کرد . بعد همه خداحافظی کردند و کبوترها با شادمانی پرواز کردند . موش هم به لانه اش برگشت . کلاغ موش را به خاطر وفاداری و کمکی که به دوست قدیمی اش کرده بود ، تحسین کرد و خواست که با او دوست شود . کلاغ با خود گفت : " من هم از این خطرات ایمن نخواهم بود . این اتفاق ممکن است روزی برای من نیز پیش بیاید . بهتر است که یک چنین دوست مفیدی داشته باشم ." با این فکر ، به طرف سوراخ موش رفت و او را به نام زیرک صدا زد . موش گفت : " من تو را نمی شناسم . تو کی هستی و چگونه اسم مرا می دانی و از من چه می خواهی؟ " کلاغ گفت : " من کلاغم و تا امروز از تو بدم می آمد . امروز داشتم از این جا عبور می کردم که گرفتاری کبوترها و شجاعت و وفاداری تو را در رها کردن آنها دیدم . با این کار تو ، فایده دوستی و همکاری را فهمیدم . بنابراین آرزو دارم مرا به عنوان دوست قبول کنی . تو می توانی اطمینان داشته باشی که از این پس من به تو وفادار و ارادتمند خواهم بود ."
موش گفت : " برای این حرفهای خوب متشکرم . اما بدان که دوستی بین من و تو بسیار بعید است . زیرا موش غذای کلاغ است و کلاغ دشمن موش . دوستی بین دو موجود قوی و ضعیف بی معنی است . اولین شرط برای دوستی بین دو طرف آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود . " کلاغ گفت : " بله کلاغها دشمن موشها هستند ، اما من قول می دهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم ." موش گفت : " واقعیت این است که همه کلاغها دشمن موشها هستند . وقتی که تو با کلاغهای دیگر دوست و با موشهای دیگر دشمن باشی ، دوستی ما چه فایده ای دارد . "
کلاغ گفت : " من آن قدر از سخاوت و وفاداری تو خوشم آمده که حاضرم از این به بعد نه دوست کلاغهای دیگر باشم و نه دشمن موشها . من مثل انسانهایی نیستم که به دروغ قسم می خورند یا برای این که سر یکدیگر را کلاه بگذارند، قول انجام کاری را می دهند و بعد از رسیدن به هدفشان زیر قول خود می زنند . من یک کلاغ سیاه بیش نیستم . اما شرفی را که یک کلاغ باید داشته باشد ، دارم . آنها درباره این موضوع بیشتر صحبت کردند ، تا این که سرانجام موش احساس کرد کلاغ راست می گوید و موافقت کردند که از آن پس با یکدیگر دوست باشند . سپس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر پیمان دوستی بستند . آنها چندین روز درباره پیمان شکنی انسانها و حیوانها با یکدیگر صحبت کردند و دوستی آنها سالهای سال ادامه داشت .
داستانی از ( کلیله و دمنه )






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:24 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.