سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شتر که از باربری زیاد خسته شده بود ، تصمیم گرفت که خودش را از این وضع نجات دهد. یک روز وقتی باری بر پشتش نبود، از شترهای دیگر جدا شد و چهارنعل به سوی بیابان گریخت. شتر به جنگلی سبز و خرم رسید که در آنجا شیری سلطان جنگل بود و گرگ درنده ، شغال حیله گر و کلاغ سیاه نیز درخدمت او بودند . شیر به شتر اجازه داد که در جنگل زندگی کند و تحت حمایت او باشد . مدتی به همین منوال گذشت تا این که شیر در نبرد با فیل وحشی زخمی شد و دیگر قادر به شکار نبود . پس به رفقای خود گفت، شما شکاری را در این نزدیکی جستجو کنید و به من اطلاع دهید تا آن را بکشم و غذای شما را تهیه کنم . گرگ و شغال و کلاغ با یکدیگر مشورت کردند و تصمیم گرفتند که شتر را که غریبه محسوب می شد از بین ببرند. شغال گفت:" اما شیر به او پناه داده است و به او خیانت نمی کند ." کلاغ گفت :" برای راضی کردن شیر باید از حیله استفاده کنیم . شما اینجا بمانید تا من جای دیگری بروم ، بقیه نقشه را وقتی برگردم برایتان تعریف خواهم کرد ." کلاغ نزد شیر رفت . شیر پرسید :" چکار کردید ؟ آیا چیزی برای خوردن پیدا کردید ؟ " کلاغ گفت:" ما همه جا را جستجو کردیم ، اما آنقدر ضعیف شده ایم که قادر به راه رفتن نیستیم. اما چاره ای برای حل مشکلمان وجود دارد . اگر اجازه دهید آن را رک و پوست کنده برایتان بگویم ." شیر گفت :" راه چاره را بگو ." کلاغ گفت :" راستش این است که شتر غریبه است و بود و نبودش برای ما فرقی ندارد . آن قدر علف خورده و خوابیده که از چاقی نزدیک است بترکد. بیشترین فایده او برای ما گوشت اوست ، تا ما را از گرسنگی و مردن نجات دهد. " شیر به کلاغ اجازه نداد که صحبتش را تمام کند و با عصبانیت فریاد زد : " شرم باد بر آنهایی که ادعای دوستی می کنند، اما به پیوندهای دوستی و صداقت توجهی نمی کنند . چگونه می توانیم شتر را بکشیم ، درحالی که قول داده ایم دوست و حامی او باشیم ؟ چرا مرا به شکستن قولم تشویق می کنی ؟ " کلاغ گفت :" شما درست می گویید ، اما عاقلان می گویند که در مواقع اضطراری ممکن است یک نفر فدای همه شود . شتر یک نفر است و ما چهارتا . با توجه به قول شما ، می توانیم راه حلی منطقی پیدا کنیم که اسم آن نقض قول نباشد . همه آنهایی که با هم می جنگند ، در گذشته دوست هم بوده اند . ما هم می توانیم بهانه ای خوب برای تبرئه کردن خود پیدا کنیم. به علاوه ، شتر تا این لحظه تحت حمایت شما بوده است و اگر شما این کار را نکنید ، در کشتارگاه کشته خواهد شد یا حیوانهای وحشی او را تکه تکه خواهند کرد. به هر حال ما همه آماده شده ایم که خودمان را قربانی شما کنیم . " شیر مدتی فکر کرد، اما چیزی نگفت . کلاغ به سوی گرگ و شغال برگشت و گفت : " همه چیز حاضر است . من درباره شتر به شیر گفتم . اول عصبانی شد ، اما عاقبت رضایت داد . حالا ما باید شتر را تشویق کنیم که با ما نزد شیر بیاید تا مانند ما فداکاریش را به شیر نشان دهد . بقیه کارها را درست می کنیم" . شغال گفت :" نظر خوبی است . " سپس آنها نزد شتر رفتند که علف زیادی خورده بود و داشت نشخوار می کرد . شروع به چاپلوسی کردند ، ابتدا شغال گفت : " آقای شتر ! ما اینجا آمده ایم تا با شما مشورت کنیم ، از شما به عنوان یک شخص باتجربه می خواهیم در حل مشکلی که پیش آمده کمک کنید . شتر جواب داد :" من شایسته این ستایش نیستم." شغال گفت :" همه دنیا از نجابت شما خبر دارند و به خاطر این خوبی و وفاداری ، شما را ستایش می کنند . همانطور که می دانید ، ما تحت حمایت شیر به راحتی زندگی می کنیم . حالا او بیمار شده و نمی تواند به شکار برود . ولی چون بر گردن ما حق دارد ، وظیفه ماست که بیماری او را تسکین دهیم . حتی با گفتن حرفهای شیرین هم می توانیم وفاداری خود را به او ثابت کنیم . بنابراین می خواهیم نزد شیر برویم و بگوییم که حاضریم خودمان را برای او قربانی کنیم. من می گویم که دوست دارم ناهارش باشم . شما می گویی که می توانی شام او باشی، گرگ و کلاغ هم چیزی شبیه این می گویند ."
گرگ گفت:" اگر ما این کار را نکنیم ، مردم ما را سرزنش می کنند و می گویند زمانی که شیر بیمار بود ، هیچ یک از دوستانش وفاداری خود را نشان ندادند. " کلاغ گفت:" بله ، دیروز شیر خیلی غمگین بود و می گفت که در تمام عمرش به حیوانها خدمت کرده ، اما امروز هیچ کس از حال او نمی پرسد. شیر ، قلب مهربانی دارد و اطمینان دارم که با این کار ، او با ما مهربان تر خواهد شد ."
شتر با شنیدن این حرفها گفت:" پیشنهاد خوبی است . او به من آزاری نرسانده است. پس باید به او خدمت کنم. از آنجایی که شما و شیر هیچ بدرفتاری با من نکردید ، حاضرم با شما همکاری کنم ." همه نزد شیر رفتند و بعد از احوالپرسی ، کلاغ سر صحبت را باز کرد و گفت :" ای شیر بزرگوار ، مدت زیادی تحت حمایت شما زندگی کرده ایم. شما بر گردن ما حق دارید . ممکن است گوشت من برای شما مفید باشد، بنابراین حاضرم خودم را قربانی شما کنم ، به این امید که بهبود یابید . " شغال گفت :" ای کلاغ ! گوشت تو به چه درد می خورد ؟ گوشت تو خوردنی نیست. " در این هنگام شیر سر خود را تکان داد و کلاغ سر خود را از شرم پایین انداخت . شغال ادامه داد:" ای شیر بزرگوار ، حقیقت این است که شما سالها غذای روزانه ما را تهیه کرده اید، من حاضرم زندگی ام را نثار شما کنم ". گرگ فریاد کشید: " ای شغال لاغر ! تو یک حیوان ترسو هستی و گوشت تو برای شیر مناسب نیست ." یک بار دیگر شیر سری تکان داد و شغال هم سر خود را از شرم پایین انداخت . گرگ ادامه داد :" اما من به عنوان یک حیوان قوی ، حاضرم زندگی خود را فدای شما کنم . امیدوارم گوشت مرا برای رفع گرسنگی تان قبول کنید ." شغال و کلاغ گفتند :" ای گرگ ، البته این فداکاری از روی وفاداری شماست. اما گوشت شما برای شیر ضرر دارد ." شیر چیزی نگفت و گرگ سرش را از شرم پایین انداخت .
حالا نوبت شتر بود. شتر ساده لوح که ابتدا کمی نگران بود، با حرفهای دیگران دلگرم شد و گفت : " من هم به خاطر همه محبتهای شما متشکرم و اینکه به من اجازه دادید از علفهای جنگل بخورم ، حاضرم برای بهبود شما خود را قربانی کنم. امیدوارم که..." کلاغ ، گرگ و شغال به شتر مهلت ندادند تا حرفش را تمام کند و همگی گفتند :" تو این حرفها را با ارادت تمام گفتی شتر ! از آنجایی که گوشت تو لذیذ و مغذی است ، برای مزاج شیر مناسب است . اگر راستش را بخواهی ، ما همیشه حس وظیفه شناسی و وفاداری تو را ستوده ایم ." آنها پس از این حرفها بلافاصله به شتر حمله کردند . او را پاره پاره کردند و خوردند . این بود عاقبت شتر ساده لوحی که از کار فرار کرد و فریب دشمنانش را خورد . ( کلیله و دمنه )






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:21 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.