سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 در یکی از شهرهای ولایت فارس زندگی می کرد . او را درویش دانا دل می نامیدند و همه به خاطر نیکی هایش به او احترام می گذاشتند . یک سال قصد کرد به زیارت خانه خدا برود . تصمیم گرفت خودش به تنهایی سفر را آغاز کند تا بتواند مکانهای دیدنی را در مسیر خود ببیند . مراسم حج آن سال در فصل تابستان انجام می شد . بنابراین مرد دانا دل ، سفر خود را قبل از سال نو آغاز کرد . وی بار و بنه خود را بر دوش گرفت و حرکت کرد . او در طول روز پیاده می رفت و شب را در یک روستای بین راه استراحت می کرد . روز سوم در وسط بیابان به کاروانسرای ویرانه ای رسید که مخفی گاه راهزنها بود . دزدان به محض آن که دیدند او تنهاست، خوشحال شدند. مطمئن بودند که او نمی تواند از خودش دفاع کند. بنابراین دور او حلقه زدند . دانادل وقتی خود را در محاصره دزدان دید ، عصایش را انداخت و به دزدان گفت : " دقیقه ای صبر کنید . من تنها و ضعیف هستم، حال آن که شما چند مرد قوی هستید. عاجزانه از شما می خواهم اول به حرفهایم گوش کنید، بعد هرچه خواستید انجام دهید." دزدان گفتند : " وقت را با حیله و نیرنگ تلف نکن . تو نمی توانی با مکر و حیله از دست ما فرار کنی." مرد گفت : " من قصد فریب ندارم . باید به شما بگویم که پول زیادی همراه ندارم و لباسهای فقیرانه من به درد شما نمی خورد . من درویشِ قصد زیارت مکه را دارم . مزاحم من شدن در شأن شما نیست. درست است که کار شما دزدی است ، اما امیدوارم که هنوز در وجود شما لطف و بخشش باقی مانده باشد . بروید و کس دیگری را که پول زیادی دارد ، غارت کنید . دور از انصاف است که علیه من به زور متوسل شوید . " یکی از دزدها گفت :" حالا می بینیم که تو می خواهی با حرفهایت ما را فریب دهی و فرار کنی . برای ما رسوایی دارد که با این حرفها بتوانی خود را از چنگال ما رها کنی. ما هر چیزی را که گیر بیاوریم غارت می کنیم . اگر می خواستیم بین خوب و بد را تشخیص بدهیم ، آن وقت مثل بقیه انسانها کار می کردیم و با شرافت زندگی می کردیم ." دانا دل گفت : " بسیار خوب ، حالا که شما نمی خواهید به حرف حساب گوش کنید ، کوله بار مرا که در آن کمی پول و کالا است ، بردارید و بگذارید به زیارت خانه خدا بروم ." سر دسته دزدها گفت :" تو چه آدم ساده ای هستی . فکر می کنی با بچه سر و کار داری ؟ اگر ما بگذاریم بروی ، مخفی گاه ما را به بقیه اطلاع می دهی تا ما را دستگیر کنند . بهتر است وصیت کنی و برای مرگ آماده شوی ."
دانا دل گفت : " البته شما می توانید مرا بکشید. اما ریختن خون بی گناه برای شما عاقبت خوشی ندارد . شما به دست عدالت گرفتار می شوید و مجازات کار خود را خیلی زود دریافت می کنید . " دزدان با صدای بلند خندیدند و گفتند : " در این بیابان ، عدالت چگونه اجرا می شود . چه کسی شهادت خواهد داد ؟ ما راهزن هستیم و تو کشته خواهی شد و هیچ کس دیگری این جا نیست که این را ببیند ، همین و بس ." سپس او را احاطه کردند . دانادل که دیگر امیدی به رحم و دلسوزی دزدان نداشت ، به راست و چپ نگریست ، به این انتظار که کسی او را نجات دهد. اما هیچ اثری از نجات دهنده ای دیده نمی شد . تنها چیزی که غیر از دانادل و دزدان وجود داشت ، دسته ای سار بود که بالای سر آنها مشغول پرواز بودند و با جیک جیک خود، سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند . دانادل در اوج ناامیدی به پرنده ها نگریست و گفت : " ای پرنده ها به پایین نگاه کنید و شاهد باشید که من به دست این قاتلان بی رحم گرفتار شده ام و می خواهند مرا بکشند . شاهد من باشید و انتقام مرا از آنها بگیرید."
دزدان دوباره خندیدند و گفتند : " چه آدم ساده ای هستی ؟ نامت چیست ؟ " درویش جواب داد : " دانادل " سر دسته دزدها گفت :" چه اسم عجیبی داری. اسم تو به معنای حکیم و دانشمند است، حال آن که تو آن قدر احمقی که از پرنده های آسمان می خواهی انتقام تو را بگیرند . برای کشتن مرد احمقی مثل تو، هیچ مجازاتی وجود ندارد ." سپس او را کشتند و اموال او را برداشتند و رفتند . آنها هر وقت به یاد می آوردند که دانادل از پرنده ها می خواست انتقام او را بگیرند ، می خندیدند .
روز بعد ، چند مسافر از کاروانسرا عبور کردند و پس از آن که از مرگ دانادل مطلع شدند ، خبر آن را به همه اطلاع دادند . کسانی که دانادل را دوست داشتند ، از شنیدن این خبر بسیار غمگین شدند و مراسم سوگواری باشکوهی برایش ترتیب دادند . همه انتظار داشتند که هرچه زودتر قاتلان دستگیر شوند ، چرا که معتقد بودند ریختن خون انسان بی گناه ، عاقبت دامن قاتلان او را خواهد گرفت .
یک سال گذشت و بار دیگر سال نو فرا رسید . روز سیزدهم نوروز ، وقتی که طبق رسم معمول ، مردم به طور دسته جمعی به خارج از شهر رفتند تا از تفرّج در طبیعت لذت ببرند ، قاتلان دانادل هم آن جا بودند . آنان زیر یک درخت ، نزدیک آشنایان دانادل نشسته بودند و اوقاتی خوش داشتند . هیچ کس فکر نمی کرد که اینها همان دزدان جنایتکار هستند که دارند مثل دیگران خوش می گذرانند .
در آن روز بهاری ، تعداد زیادی گنجشک هم در حال لذت بردن از هوای خوب آن روز بودند . پرواز می کردند ، روی شاخه های درختان می نشستند و جیک جیک می کردند . بعضی وقتها صدای جیک جیک آنها آن قدر بلند بود که مردمی که زیر درخت نشسته بودند ، اذیت می شدند . این باعث شد مردم پرنده ها را بترسانند تا بروند . گنجشکها از روی آن درخت بلند شدند و بر روی درخت دیگری نشستند و باز سر و صدا را به راه انداختند . این بار گنجشکها به سراغ درختی رفتند که دزدان زیر آن نشسته بودند و با صدای جیک جیک خود ، حوصله دزدها را سر بردند . یکی از آنها با صدای بلند گفت : " ببینید این پرنده ها چه سر و صدایی براه انداخته اند ." دیگری درحالی که می خندید جواب داد: " فکر کنم آمدند تا انتقام خون دانادل را بگیرند." دیگری گفت : " نه اینها گنجشک هستند ، درحالی که پرنده هایی که دانادل خواست شاهدان او باشند ، سار بودند ." دیگری به دنبال حرف او گفت :" درواقع دانادل خیلی احمق بود که از پرنده ها خواست شاهدان او باشند." آنها با صدای بلند به صحبت خود درباره دانادل ادامه دادند و به مردمی که در اطراف آنها بودند ، توجهی نداشتند . آشنایان دانا دل که در آن جا بودند ، با شنیدن این کلمات ، به یکدیگر گفتند : " اینها با دیدن گنجشکها و صدای جیک جیکشان ، مرگ دانا دل را یادآوری می کنند . رازی وجود دارد که این اشخاص از آن باخبرند. ما باید رابطه بین دانادل و پرنده ها را کشف کنیم ."
آنها بلافاصله آنچه را که دیده و شنیده بودند ، به حاکم شهر گزارش دادند . دزدان خیلی زود دستگیر شدند. آنها به جرم خود اعتراف کردند و مجازاتی که سزاوار آنها بود ، اجرا شد . به این ترتیب ، پرنده ها وظیفه خود را به عنوان شاهد انجام دادند . عاقبت ریختن خون یک انسان بی گناه ، مجازات قاتلان اوست . ( کلیله و دمنه )

 






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:22 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.