سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گرگی درنده خو در بیابانی زندگی می کرد. او به حیوانهای ضعیف تر از خودش حمله می کرد و آنها را می کشت و می خورد . یک روز وقتی که گرگ ، شکاری برای خوردن پیدا نکرد و خیلی گرسنه بود ، تصمیم گرفت به روستا برود و مرغ یا خروسی بدزدد و فرار کند . ولی گرگ از سگهای روستا که تنها دشمن او بودند، می ترسید. گرگ با خودش فکر می کرد و مردد بود که برود یا نرود. در همان موقع چشمش به خرگوشی افتاد که زیر یک بوته خار ، خوابیده بود . گرگ خوشحال شد و با خود گفت :" اگر قبل از این که خرگوش بیدار شود، او را بگیرم ، غذای لذیذی است. هرچند که خرگوشها موجودات خواب آلودی هستند، ولی گوشهای تیزی دارند و خیلی سریع فرار می کنند . اگر صدای مرا بشنود و بیدار شود، دیگر نمی توانم او را شکار کنم ." پس گرگ ، پاورچین پاورچین خودش را به خرگوش رساند و گفت : " چقدر می خواهی بخوابی ؟ مگر نمی دانی که اگر زیاد بخوابی به هیچ کاری نمی رسی ؟ چطورهستی آقا خرگوشه ؟ چرا از حال ما نمی پرسی ؟ "
خرگوش بیچاره از خواب پرید و فهمید که به چه دردسری گرفتار شده است . خرگوش راه فراری نداشت و می دانست که گرگ او را خواهد خورد ، مگر این که چاره ای بیندیشد . خرگوش می دانست که گرگ به آه و زاری او توجهی نخواهد کرد . پس به آرامی جواب داد :" شما اشتباه می کنید ، من همیشه جویای احوال شما بوده ام . شما رئیس این بیابان هستید و همه ما برای طول عمر شما دعا می کنیم . " گرگ صحبت خرگوش را قطع کرد و با صدای بلند گفت :" کافی است ای موجود بدبخت ! این قدر چاپلوسی نکن ! از این حرفها خیلی شنیده ام . حقیقت این است که من گرسنه ام و قصد دارم تو را بخورم . "
خرگوش فهمید که با چاپلوسی و تعارف نمی تواند اشتهای گرگ را برطرف کند . فکر کرد که بهتر است حس طمعکاری گرگ را تحریک کند . پس به گرگ گفت :" من خدمتکار و ارادتمند شما هستم و آماده ام که صداقت خود را به شما ثابت کنم . " گرگ گفت : " از دست تو چه کاری بر می آید ؟ " خرگوش گفت :" حقیقت این است که من اسیر شما هستم و نمی توانم فرار کنم و شما گرسنه اید و می توانید مرا تکه پاره کنید . مگر این طور نیست ؟ " گرگ گفت :" بله همین طور است." خرگوش گفت :" بسیار خوب ، از آن جایی که نمی توانم فرار کنم و دلم می خواهد زنده بمانم ، پس باید غذای بهتری برای شما فراهم کنم . من روباهی را می شناسم که در همین نزدیکی زندگی می کند و سه برابر از من چاق تر است . گوشتش به قدری خوشمزه است که تمام حیوانات آرزوی خوردن او را دارند ، ولی از آن جایی که خیلی مکار و حیله گر است ، هنوز کسی او را شکار نکرده است . حالا اگر به من فرصت دهی ، تو را به جایی که آن روباه چاق زندگی می کند ، می برم و او را با حقه از خانه اش بیرون می آورم تا شما بتوانید او را بگیرید و بخورید. اگر با خوردن آن روباه ، سیر نشدید ، می توانید مرا هم بخورید . " گرگ که دید خرگوش خیلی لاغر است و نمی تواند او را سیر کند، با خود گفت :" این خرگوش راست می گوید . اگر بتوانم آن روباه را بخورم ، بهتر از این است که این خرگوش لاغر را بخورم ." سپس به خرگوش گفت : " بسیار خوب ، برویم . ولی اگر دروغ گفته باشی ، تو را تکه پاره می کنم ."
آنها به طرف خانه روباه به راه افتادند . وقتی که به خانه روباه رسیدند ، خرگوش به گرگ گفت که همان جا منتظر بماند و خودش وارد خانه روباه شد . خرگوش وانمود کرد که دوست بسیار صمیمی روباه است . به محض این که چشمش به روباه افتاد گفت :
" روز بخیر روباه عزیز ، حالت چطور است ؟ " روباه تعظیم کرد و به گرمی جواب داد : " متشکرم . خوش آمدید . چی شده که یادی از ما کردی ؟ " خرگوش گفت :
" دوست عزیز دلم برای شما خیلی تنگ شده بود و می خواستم شما را دوباره ملاقات کنم . ولی مشغله زندگی به قدری زیاد بود که نتوانستم زودتر خدمت برسم . امروز خیلی خوش اقبال بودم ، چون یکی از دوستان قدیمی و ارجمند را ملاقات کردم . او تعریف شما را بسیار شنیده است و خیلی دلش می خواهد که با شما آشنا شود . او از من خواست شما را با او آشنا کنم . حالا این شخص محترم ، پشت در ایستاده و منتظر اجازه شماست تا داخل شود . اگر به دلایلی نمی توانید او را به داخل راه دهید ، می توانید برای آشنایی به اتفاق هم در هوای آزاد قدم بزنید و با هم صحبت کنید . او خیلی مشتاق است که شما را از نزدیک ملاقات کند ."
روباه که خودش یک حیله گر به تمام معنا بود، از صحبتهای خرگوش فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است . وگرنه یک ملاقات ساده نیازی به این همه تعارف نداشت . روباه در پاسخ خرگوش گفت : " با این حرفها دارید مرا دست پاچه می کنید . خانه من متعلق به شماست . " و یک دفعه مثل این که چیزی را فراموش کرده باشد ، با تعجب گفت :
" خدای من ! فراموش کردم که دیگ شیر برنج را از روی اجاق بردارم . " روباه از خرگوش عذرخواهی کرد و به بهانه این که دیگ شیر برنج را از روی اجاق بردارد ، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت تا ببیند این میهمان ارجمند چه کسی است . در آن طرف ، خرگوش بر این باور بود که با فراهم کردن غذای گرگ ، جان خودش در امان خواهد بود . خرگوش همچنان خوشحال بود ، چون این بهترین فرصت برای او بود تا از دشمن دیرینه اش روباه انتقام بگیرد و یک شکم سیر از شیر برنج های خوشمزه ای که روباه درست کرده ، بخورد .
روباه با دیدن گرگ گرسنه پشت در خانه اش ، فهمید که خرگوش قصد دارد او را طعمه گرگ کند . پس با خود گفت : " حالا همه چیز را فهمیدم . همان بلایی را که می خواستید بر سر من بیاورید ، سر خودتان می آورم .

روباه لبخند زنان در حالی که وانمود می کرد از هیچ چیز خبر ندارد ، به خرگوش گفت : " هم شما و هم دوستتان به این جا خوش آمدید . من بی نهایت از دیدار او خوشحال می شوم . چه خوب می شود اگر بتوانیم چندین ساعت در کنار هم باشیم و از دیدار یکدیگر لذت ببریم . چون اولین بار است که این مهمان جدید قصد دارد به خانه من بیاید ، می خواهم از ایشان به بهترین شکل پذیرایی کنم . آیا ممکن است که چند لحظه ای پشت در با مهمان ارجمندمان صحبت کنید تا من در طول این مدت ، خانه را جارو کنم و یک قالیچه تمیز پهن کنم ؟ به محض این که این کارها را انجام دادم ، به شما خبر می دهم تا به داخل تشریف بیاورید ." خرگوش به این خیال که روباه حرفهای او را باور کرده ، پاسخ داد : " دوست عزیز ، مهمان ما خیلی مهربان و دوست داشتنی است و اهل تشریفات نیست . ولی از آن جایی که می خواهید از او به خوبی پذیرایی کنید ، با شما موافقم . ما پشت در منتظر می مانیم تا شما ما را صدا بزنید . " سپس خرگوش نزد گرگ بازگشت و همه چیز را برای او گزارش داد .
خرگوش به گرگ گفت : " این اولین و آخرین غذایی نیست که برای شما پیشکش می کنم . من روباه های چاق و فربه دیگری هم سراغ دارم که می توانم برای شما بیاورم . "
سپس آنها مشغول صحبت شدند و درباره موضوعهای مختلف گفتگو کردند . روباه که هم زیرک و هم باهوش بود ، پیش از این به خطرهایی که سر راهش قرار دارند ، فکر کرده بود . به همین منظور برای رهایی از خطر ، چاره ای اندیشیده بود . او چاهی عمیق را در جلوی اتاقش حفر کرده بود و روی آن را با چوب پوشانده بود و یک قالیچه کهنه را روی آن پهن کرده بود . همچنین یک درِ مخفی آن طرف خانه روباه وجود داشت که تتها خود روباه از آن مطلع بود . روباه مکار ، چوبهای درِ چاه را برداشت و جای آن را با تکه چوبهای نازک عوض کرد . بعد روی چاه را با یک قالیچه زیبا پوشاند و خودش کنار ایستاد و آماده شد تا در موقع لزوم از درِ مخفی فرار کند . سپس با صدای بلند گفت : " آقا خرگوشه ! از این که شما را زیاد منتظر گذاشتم ، عذر می خواهم . با مهمان محترمتان به داخل تشریف بیاورید . "
گرگ و خرگوش با اشتیاق داخل خانه شدند . به محض این که پایشان را روی قالیچه جلوی اتاق گذاشتند ، هر دوی آنها به داخل چاه پرت شدند . روباه که از درِ مخفی فرار کرده بود ، از در جلو ، به داخل خانه آمد و دید که گرگ و خرگوش در حال بگو مگو هستند . گرگ فکر می کرد که تمام اینها زیر سر خرگوش است و بلافاصله خرگوش را تکه پاره کرد . روباه لب چاه آمد و با کنایه گفت : " آقا خرگوشه ! آقا خرگوشه ! "
گرگ از ته چاه جواب داد : " من آن خرگوش بد خواه را به سزای عملش رساندم . حالا یک طناب بیاور و مرا از این چاه نجات بده . " روباه با صدای بلند خندید و گفت : " بله ، سزای خرگوش همین بود . چون کسی که به دوست قدیمی اش خیانت کند و قصد داشته باشد با مکر و حیله ، دوستش را به دام دشمن بیندازد ، باید کشته شود . و تو ! تو آنقدر احمق بودی که گول این خرگوش ضعیف را خوردی و وقتی که به عنوان مهمان به داخل خانه دعوت شدی ، قصد داشتی گوشت میزبان را بخوری . پس همین سنگ برای تنبیه تو کافی است . " سپس روباه یک سنگ بزرگ را روی سر گرگ انداخت و همه حیوانهای بیابان را برای همیشه از شرّ گرگ ظالم خلاص کرد

 


( حکایتی از کلیله و دمنه )

 






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:24 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.