سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در روزگاران قدیم ، گدای نابینایی زندگی می کرد که هرچه به دست می آورد، نمی خورد . او بسیار پول دوست بود . مردم به او کمک می کردند ، ولی او جمع کردن مال را ، از هر کاری بیشتر دوست داشت . بیشتر وقتها گدا پولهایش را در خریطه می گذاشت و هر جا که می رفت ، خریطه را همراه خود می برد. روزی مردی نیرنگ باز از کنار گدا گذشت . خریطه را دید و فهمید که چه خبر است. نقشه ای کشید تا پول را از چنگ گدای خسیس درآورد . گدا، سر کوچه ای می نشست . مرد کمی دورتر از او ایستاد . در ساعتی که کوچه از جمعیت خالی شد، مرد فریبکار کیسه را از چنگ گدا بیرون کشید و پا به فرار گذاشت. گدا فریاد زد و از مردم کمک خواست. اما تا مردم خبردار شوند، دزد رفته بود. روزها گذشت . گدای خسیس ، گریان و ناراحت بود و دزد شادمان و خندان.
روزی دزد با خود گفت : " آن گدایی که من دیدم ، هیچ وقت دلسوز خودش نبوده است. شاید در تمام عمرش یک بار هم غذای خوب نخورده است . پس حالا با پول خودش یک غذای حسابی آماده می کنم که بخورد و شاد شود." او غذا را آماده کرد و نزد گدا رفت و گفت :" چه می کنی مرد ؟ " گدا گفت :" می بینی که گدایی". دزد پرسید : " چه می خوری ؟ " گدا گفت : " نان خشک و خالی ! " دزد گفت :" امروز ناهار میهمان من می شوی ؟ " گدا با خوشحالی گفت : " چرا که نه . به شرطی که هم غذا خوب باشد، هم راه دور نباشد. چون اگر دیر برگردم ، جایم را گداهای دیگر می گیرند." دزد گفت : " خیالت راحت باشد . هم غذا خوب است ، هم راه نزدیک ". بعد مرد گدا فرش کهنه زیراندازش را جمع کرد و همراه مرد به خانه اش رفت . دزد ، برای او مرغ درست کرده بود. گدا وقتی فهمید که غذا مرغ است، گفت :" سالهاست مرغ نخورده ام و طعم آن را فراموش کرده ام ." آن وقت دست برد و لقمه ای برداشت و آن را در دهان گذاشت؛ ولی هنوز لقمه را نخورده ، دست مرد را گرفت و گفت : " دزد پولهای من تویی ". مرد گفت : " راست می گویی ، اما از کجا فهمیدی؟ " گدا گفت :" از آن جا که لقمه در گلویم بند ماند ، دانستم مال خودم است که از گلویم پایین نمی رود ." دزد گفت : پس گذشتگان بی دلیل نگفته اند که : " نان خودش از گلویش پایین نمی رود ." از آن پس اگر کسی ، دیگران دارایی اش را غارت کنند و یا آن قدر از نعمتهای زندگی بهره نبرد که بعد از مرگش ، دیگران به جای او بخورند ، این ضرب المثل حکایت حال اوست .






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:25 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.