" "
نقل کرده اند که در نزدیکی جنگلی ، تعدادی شغال زندگی می کردند که غم نان نداشتند . درمیان این شغالان ، شغالی بود که با دوستان دیگرش فرق داشت . این شغال مغرور بود و همیشه خیال می کرد بهتر از دیگران است و نباید شغال باشد .
روزی همین شغال قدم زنان از لانه اش دور شد تا به جنگل رسید . در جنگل ، سرگرم گشت و گذار شد که پای درخت کهنسالی چند پَر زیبا دید . فهمید که پرها مربوط به پرندگان زیبایی است که در آن جا زندگی می کنند . آن پرندگان طاووس بودند . شغال چند پر طاووس را با آب دهان خیس کرد و آنها را به سر و تن خود چسباند و به سوی لانه اش به راه افتاد . در راه با خودش حرفها زد و خیالها بافت :" حالا دیگر شغالها می فهمند که من کی هستم . آنها می فهمند که من شغال نیستم ، بلکه یک پرنده زیبا هستم . من یک طاووسم ." وقتی شغال خیالباف به گله شغالها رسید ، همه دوستانش دور او جمع شدند. یکی گفت :" چه شغال زیبایی ، مثل پرنده ها است ". دیگری گفت :" چه پرنده زیبایی مثل شغالهاست". شغال مغرور گفت :" من هیچ یک از اینها که می گویید نیستم . من یک پرنده هستم ، یک طاووسم . حالا هم آمده ام که بگویم دیگر نمی خواهم با شما شغالها زندگی کنم ."
شغال این را گفت و از راهی که آمده بود، به سوی جنگل بازگشت. چند شغال ساده دل هم ، دنبال او دویدند و از او خواستند که نزد آنها بماند. ولی شغال مغرور ، نگاهی به پشت سر نینداخت و رفت. او رفت تا در جنگل به گله طاووسها رسید . صدای عجیبی از خودش درآورد به این معنی که طاووس است. طاووسها تعجب کردند . از گوشه و کنار آمدند و دور او جمع شدند . یکی گفت: " تو دیگر کی هستی ؟ " آن یکی گفت: " چرا این پرها را به خودت زده ای ؟ " شغال گفت: " من یک طاووسم . این پرها را هم به خودم نزده ام . این پرها خودشان از تن من بیرون آمده اند ، درست مثل پرهای شما."
یکی از طاووسها که بیشتر از بقیه می دانست خندید و گفت: " زود باش از این جا برو که آبروی طاووسها را می بری ." شغال مغرور گفت : " کجا بروم ؟ من یک طاووسم . طاووس باید نزد طاووسها زندگی کند ." طاووسها که دیگر از حرفهای شغال ناراحت شده بودند ، ناگهان به سوی شغال پریدند و پرها را از تن او جدا کردند و تا حد ممکن به سر و تن او نوک زدند، آن قدر که قیافه شغال، جور دیگر شد . شغال با این حال و روز به لانه اش برگشت. وقتی که به آن جا رسید ، دوستانش دور او جمع شدند . هر کس حرفی زد . شغالی گفت: " کجا بودی طاووس ؟ " شغال دیگری گفت : " تو دیگر شغال نیستی ، کی تو را به این قیافه درآورده ؟ " شغال مغرور گفت: " من دیگر از پیش شما نمی روم . فهمیده ام که بهترین حیوان در دنیا شغال است ." ولی شغالها که نمی توانستند شغال مغرور را در کنار خود بپذیرند ، او را به لانه اش راه ندادند. شغال سرگشته و سرگردان رفت تا جایی برای زندگی پیدا کند . او دیگر نه میان طاووسها جایی داشت و نه میان شغالها. برای همین یکی از شغالها که بیشتر از بقیه عاقل بود، گفت:" اگر او مغرور نبود و خودش را بهتر از دیگران نمی دانست ، این طور گرفتار نمی شد . از " این جا مانده و از آن جا رانده "
از آن پس ، اگر کسی در زندگی قدر و ارزش خودش را نداند و خودش را بی دلیل به بیگانگانی شبیه کند که می پندارد از او بهتر هستند ؛ به او می گویند : " از این جا مانده از آن جا رانده ".