آورده اند که :
در روزگاران قدیم ، مردی کلاهی خرید . کلاهی که سالهای سال آرزوی خریدن آن را داشت. وقتی که مرد کلاه را بر سر گذاشت ، طور دیگری شد ؛ چون خیال می کرد هیچ کس خوشحال تر و خوشبخت تر از او در زندگی نیست . کلاه ، حسابی مرد را به خود مشغول کرد . شبها کلاه را در بهترین جای اتاق می گذاشت و روی آن پارچه سفیدی می کشید تا گرد و غبار روی آن ننشیند . وقتی هم که آن را بر سر می گذاشت تا از خانه بیرون برود ، آن قدر آرام قدم بر می داشت که مبادا کلاه روی سرش جا به شود و بیفتد . در این حال اگر باد آرامی هم می وزید ، زود دست بر سرش می گذاشت تا یک وقت کلاهش را باد نبرد .
مرد به کلاهش دلخوش بود تا آن که روزی بر اثر حادثه ای آن را از دست داد . رفتن کلاه غمی بر دل او نشاند که تا آخر زندگی فراموش نکرد .
حالا ببینید که چگونه کلاه را از دست داد ؟ بله . روزی در راهی می رفت . هوا گرم بود . تشنه شد . کنار جوی آبی نشست تا آبی بنوشد و خستگی از تن بیرون کند و دوباره به راهش ادامه دهد . او نشست و بعد از نوشیدن آب ، نگاهی توی جوی انداخت . تا آن وقت عکس خودش و کلاهش را به آن زیبایی توی آب ندیده بود . برای آن که بهتر همه چیز را ببیند ، سرش را پایین تر آورد و به آب نزدیک تر کرد که یک دفعه کلاه از سرش توی جوی آب افتاد . از این کار خودش خنده اش گرفت . دست برد تا خیلی آرام کلاه را از آب بگیرد ؛ ولی کلاه تکانی به خود داد و جلوتر رفت .
صاحب کلاه از جا پرید و به دنبال کلاه دوید . حرکت آب هم تندتر شد . حالا هرچه می گذشت ، کلاه از او دور و دورتر می شد . مرد دوید و کلاه هم رفت . کلاه کم کم به نزدیک رودخانه رسید . او هرچه زور داشت ، در پاهایش جمع کرد ؛ ولی به کلاه نرسید که نرسید .
از خستگی ، کنار رودخانه روی زمین افتاد . وقتی به خودش آمد ، دیگر از پیدا کردن و گرفتن کلاه عزیزش از آب ناامید شد . مدتی کنار رودخانه راه رفت و از چند نفر سراغ کلاهش را گرفت ، ولی هیچ کس کلاه او را ندیده بود . دل گرفته و غمگین به خانه برگشت . نمی دانست به مردم که او را با این کلاه می شناختند ، چه بگوید . اولین نفر که او را دید ، از او پرسید : « کلاه کجاست ؟ » صاحب کلاه گفت : " آب برد ."
مرد گفت : " آب برد ؟ چرا آن را نگرفتی ؟ دلت نسوخت که کلاه به آن قشنگی را آب ببرد ؟ "
چند نفر دیگر هم از او پرسیدند . این بود که با خودش گفت : « باید جوابی بدهم که همه دست از سرم بردارند و خیال نکنند من تنبل بودم و نتوانستم مواظب کلاهم باشم . همین شد که وقتی یک نفر دیگر از او پرسید که کلاه چه شد ، جواب داد : « همان بهتر که کلاه را آب برد . از روز اول هم به سر من گشاد بود. " از آن پس اگر کسی چیزی را از دست بدهد و از به دست آوردن دوباره آن ناامید شود و شروع به بدگویی از آن کند ، می گویند : " کلاه آب برده به سر صاحبش گشاد است ! »