حکایت کرده اند که
سالها پیش یک شکارچی بود که بعضی از روزها کبوتر و کبک وحشی شکار می کرد. برخی روزها نیز از دریا ماهی صید می کرد و از این راه غذای خود و همسر و فرزندانش را تهیه می کرد . روزی از روزها ، نزدیک یک تپه مقداری دانه پاشید و دام خود را پهن کرد و پشت خاکریز پنهان شد . بعد از مدتی طولانی سه کبوتر به دام نزدیک شدند . شکارچی پشت سر خود ، سر و صدای دو نفر را شنید که داشتند با صدای بلند با هم حرف می زدند . او نزد آن دو مرد رفت و به آنها گفت : " آقایان شما را به خدا این قدر این جا سر و صدا نکنید ، چون پرنده ها می ترسند و فرار می کنند ." دو مرد جوان پاسخ دادند : " ما به کسی کاری نداریم . ما درمورد موضوعی که با هم اختلاف نظر داریم ، بحث می کنیم . این جا زمین خداست و ما نیز آزادیم که هر طور می خواهیم رفتار کنیم ." شکارچی گفت : " من این جا تور پهن کرده ام تا کبوترها را به دام بیاندازم ، آنها با صدای شما می ترسند و فرار می کنند . " یکی از آنها گفت : " منظورت این است که ما کار خود را رها کنیم تا تو به کار خود برسی ؟ اگر دو کبوتر به ما بدهی ، ما حاضریم ساکت شویم . تو می توانی دام خود را در جایی دیگر پهن کنی ."
شکارچی با التماس گفت : " من کاسبی هستم با چند نان خور که باید از راه شکار شکمشان را سیر کنم . من از صبح این جا هستم به این امید که چند پرنده را به دام بیندازم . حالا اگر دو تا از سه کبوتر را به شما بدهم ، یک کبوتر باقی می ماند ، که برای خانواده ام کافی نیست ." جوان گفت : " این کار هر روز تو است ، اما مدت زیادی است که ما گوشت شکار نخورده ایم . ما درس می خوانیم . دوست داریم امروز کبوترها را ببریم و با هم صنفی هایمان بخوریم ." شکارچی اصرار کرد ، اما صحبتهای او آنها را متقاعد نکرد . سرانجام شکارچی تسلیم شد و گفت : " بسیار خوب ، پس حداقل به خاطر این که مرا هم راضی کرده باشید و کبوترها مال شما شود ، باید درسی را که آموخته اید به من هم یاد بدهید ."
آنها با پیشنهاد وی موافقت کردند و ساکت ماندند تا سه کبوتر به دام افتادند . شکارچی دو کبوتر را به آن دو جوان داد و گفت : " من سر قولم بودم ، حالا نوبت شماست که به قول خود عمل کنید و درسی را که آموخته اید ، به من هم یاد بدهید . "
آنها جواب دادند : " ما حاضریم به تو یاد بدهیم ، اما از آن جا که بی سواد هستی ، قادر به درک مسأله نخواهی بود . انسان باید سالها درس بخواند تا چیزی را که برای زندگیش مفید است ، یاد بگیرد . آموختن یک کلمه ، نمی تواند به بهتر کردن زندگی تو کمک کند . "
شکارچی گفت : " قبول دارم که بی سوادم و می دانم که انسان نمی تواند همه چیز را یک روزه بیاموزد . اما این را هم می دانم که هر کلمه یا هر درس ساده ای که بیاموزی ، روزی برایت مفید و سودمند خواهد بود ." یکی از جوانان گفت : " خیلی خوب ، حالا خوب گوش کن . ما داشتیم درباره کلمه " خواجه " با هم بحث می کردیم . خواجه یعنی انسان یا حیوانی که نه مذکر باشد و نه مونث . بحث ما درباره این بود که چنین شخصی طبق قوانین ارث در اسلام چگونه ارث می برد ، مثل زنان یک سهم یا مثل مردان دو سهم ؟ " شکارچی از آنان تشکر کرد و به خانه رفت . روز بعد شکارچی به دریا رفت . تور ماهیگیری را در آب انداخت و تا ظهر منتظر ماند ، اما ماهی به تور او نیفتاد . او خسته و ناامید ، می خواست دست خالی به خانه برگردد که ناگهان یک ماهی سفید به تورش افتاد . ماهی بسیار زیبا و خوشرنگی که تا حالا ندیده بود . آن ماهی زنده را در سطلی گذاشت و در حالی که خدا را از بابت این ماهی خوشرنگ ستایش می کرد ، آن را به خانه برد . گردن و سینه و پهلوهایش از رنگهای سیاه و سفید و سایه روشن بود . پولکهایش به رنگ سفید نقره ای و باله های زیر شکمش زرد طلایی بود . وقتی شکارچی به خانه رسید ، ماجرا را برای همسرش تعریف کرد . همسر شکارچی متعجب شد و با خوشحالی گفت : " تا حالا این چنین ماهی زیبایی ندیده بودم . حیف است که آن را بخوریم یا بفروشیم . بهتر است آن را برای پادشاه ببریم و به او پیشکش کنیم تا آن را در حوض مرمری قصر خود نگه دارد . پادشاه برای این کار انعام خوبی به تو خواهد داد ." شکارچی ماهی را در ظرف بهتری با آب تازه گذاشت و آن را به قصر پادشاه برد . وقتی به آن جا رسید ، آب حوض را تازه عوض کرده بودند و چند ماهی بسیار زیبای دیگر هم در آن شنا می کردند . برای جذاب تر کردن حوض ، یک قایق پر از جواهر روی آب شناور بود . پادشاه و وزیرانش آن جا ایستاده بودند و حوض را تماشا می کردند . شکارچی ماهی خود را پیشکش کرد و بعد از این که آن را در آب انداختند ، برای همه ثابت شد که آن زیباترین ماهی آن حوض است . پادشاه که از ماهی خوشش آمده بود ، دستور داد به شکارچی هزار تومان پول که آن زمان مبلغ بسیار زیادی بود ، جایزه بدهند . یکی از وزیران که از مبلغ جایزه متحیر شده بود، آرام در گوش پادشاه گفت : " شکارچی با صد تومان هم خوشحال می شود. هزار تومان مبلغ بسیار زیادی به خاطر یک ماهی است . دریا پر از ماهی است و ماهیگیر فراوان است. ممکن است ماهیگیران دیگر نیز انتظار گرفتن چنین جایزه ای را داشته باشند ."
پادشاه گفت : " حالا دیگر گذشته و من قول هزار تومان را داده ام ، خوب نیست که در حضور مردم زیر قول خود بزنم ." وزیر خسیس ، مؤدبانه پیشنهاد کرد و گفت : " می توانیم حیله ای به کار ببریم . از او می پرسیم آیا ماهی نر است یا ماده ؟ اگر جواب او نر باشد ، به او می گوییم یک ماده بیاورد و اگر جواب او ماده باشد ، می گوییم برایمان نر آن را بیاورد ، تا یک هزار تومان را بگیرد. چون او هرگز نمی تواند یک ماهی مثل این پیدا کند ، شرمنده خواهد شد و به همان یک صد تومان قناعت خواهد کرد ."
حاکم ساکت ماند . وزیر به شکارچی گفت : " آیا می توانی به ما بگویی این ماهی که برای ما آورده ای نر است یا ماده ؟ " شکارچی پیر که زیرک بود و متوجه گفتگوی مرموز بین پادشاه و وزیر نیز شده بود ، ناگهان به یاد کلمه ای که روز قبل از آن دو جوان آموخته بود ، افتاد و با تکیه به معلومات جدید خود ، گفت : " این ماهی نه نر است نه ماده ، بلکه خواجه است . " حضار به این جواب خندیدند . پادشاه از حاضر جوابی شکارچی لذت برد و دستور داد که به او دو هزار تومان بدهند .
شکارچی جایزه خود را گرفت و راضی و خوشحال به خانه برگشت. درحالی که با خود می اندیشید راست است که می گویند هرچه انسان بیاموزد ، روزی برایش سودمند خواهد بود ، حتی اگر آن چیز فقط یک درس یا یک کلمه باشد . ( کلیله و دمنه )
درباره وب
عشق مقدسه قدرشو بدونیم اینجا میتونی شعر مورد علاقتو حرف دلتو بنویسیو پیدا کنی امیدوارم بتونم کمکت کنم
جستوجو
ویژه مدیریت وب
لینک دوستان
برچسبها وب
عشق (59)
همای خواننده گیلانی (32)
فرزاد فرزین (25)
داستان (16)
دین (16)
اس ام اس (13)
جامعه (12)
دانلود (12)
احسان خواجه امیری (10)
حمید عسگری (10)
مجید خراطها (10)
محسن یگانه (10)
علی لهراسبی (9)
سران فتنه (8)
کامپیوتر (7)
جوک (6)
امام خمینی (6)
دکتر عباسی (5)
یاس (5)
امام علی (4)
بازیگران (3)
امام رضا (2)
شهیدان (2)
شهر (1)
حامیان بلک اسکین
تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:27 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
آخرین مطالب
آی پی شما
ساعت
بینندگان عمومی
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
حامیان بلک اسکین
امکانات وب
بازدید امروز: 39
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 531052