در روزگاران قدیم که مردم به سفرهای دور و دراز می رفتند ، گاه این سفرها ماهها طول می کشید . در روزهای سفر هم هزار بلا و گرفتاری سر راه مسافران سبز می شد . برای همین هرکس به سفر می رفت ، بسیار چیزها یاد می گرفت و تجربه های زیادی می آموخت . روزی مرد ساده دلی قصد سفر کرد . همسرش به او گفت : " این سفرها کار تو نیست، کار بازرگانان و سوداگران جهاندیده است . " مرد گفت : " مگر آنها چی بیشتر از من دارند ؟ آنها یک سر و دو گوش دارند که من هم دارم . بگذار به سفری بروم که برای همه تعریف کنی ." همسرش گفت : " چه داری که با خود ببری ؟ " مرد گفت : " چیزهایی برای فروش و نیز صد تومان پول همراه خود می برم ." زن گفت : " پول را هم با خودت می بری ؟ اگر گرفتار راهزنان شدی چی ؟ " مرد ساده دل خندید و گفت : " کدام راهزن ؟ تازه راهزن با من چکار دارد؟ صد تومان پول را هم لای پالان الاغم پنهان می کنم . به عقل شیطان هم نمی رسد که لای پالان صد تومان پول است. "
همسر مرد وقتی که دید پند و اندرز فایده ای ندارد ، فقط دعا کرد شوهرش سالم برود و سالم برگردد . دو سه روز بعد ، مرد ساده دل بار سفر را بست و به راه افتاد . او برای این که در راه گم نشود و راه و چاه سفر را هم خوب یاد بگیرد ، با کاروانی همراه شد و رفت . مسافران چند روزی در سفر بودند که نزدیک غروب در جایی که دور تا دور آن را کوههای بلند احاطه کرده بود ، صدای فریاد و هیاهویی شنیدند . دل مسافران از شنیدن فریادها لرزید . کاروان سالار که غافلگیر شده بود فریاد زد : " فرار کنید و جان و دارایی خود را نجات دهید ". مسافران همراه اسب و الاغ و شترها هر کدام به گوشه ای گریختند . ولی راهزنان کارآزموده از هر طرف آنها را محاصره کردند . در این میان ، مرد ساده دل هم گرفتار راهزنان شد . راهزنان با بی رحمی هرچه را دیدند ، به تاراج می بردند . گریه و زاری و خواهش مسافران هم در دل سنگ آنها بی اثر بود . مرد ساده دل که تا آن وقت چنین تاخت و تازی ندیده بود ، دهانش از تعجب باز مانده بود و به گوشه ای خیره شده بود. راهزنی با شمشیر سراغ او آمد و گفت :" در چه فکری مرد؟ " مرد گفت : " در این فکرم که دیگر چه چیزی برایم مانده ؟ " راهزن گفت : " مگر چیز دیگری هم به جز این الاغ و باری که روی آن است ، داری ؟ اگر جانت را دوست داری ، بگو دیگر چه داری ؟ زودباش که من با کسی شوخی ندارم ." مرد ساده دل با ناباوری گفت : " پس من هرچه داشته باشم می برید ؟ " راهزن گفت : " بله که می بریم ." مرد ساده دل با نا امیدی آهی کشید و اشاره ای به پالان الاغش کرد و گفت : " حالا که تاخت و تالان است ، صد تومان هم لای پالان است ". راهزن با خوشحالی از لای پالان الاغ صد تومان را برداشت و مرد ساده دل را با همه امید و آرزوهایش تنها گذاشت . از آن پس اگر کسی ناخواسته و از روی نادانی ، دشمن را به چیزی راهنمایی کند که به زیان خود اوست ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود .
درباره وب
عشق مقدسه قدرشو بدونیم اینجا میتونی شعر مورد علاقتو حرف دلتو بنویسیو پیدا کنی امیدوارم بتونم کمکت کنم
جستوجو
ویژه مدیریت وب
لینک دوستان
برچسبها وب
عشق (59)
همای خواننده گیلانی (32)
فرزاد فرزین (25)
داستان (16)
دین (16)
اس ام اس (13)
جامعه (12)
دانلود (12)
احسان خواجه امیری (10)
حمید عسگری (10)
مجید خراطها (10)
محسن یگانه (10)
علی لهراسبی (9)
سران فتنه (8)
کامپیوتر (7)
جوک (6)
امام خمینی (6)
دکتر عباسی (5)
یاس (5)
امام علی (4)
بازیگران (3)
امام رضا (2)
شهیدان (2)
شهر (1)
حامیان بلک اسکین
تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:28 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
آخرین مطالب
آی پی شما
ساعت
بینندگان عمومی
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
حامیان بلک اسکین
امکانات وب
بازدید امروز: 52
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 531065