سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در روزگاران قدیم که مردم به سفرهای دور و دراز می رفتند ، گاه این سفرها ماهها طول می کشید . در روزهای سفر هم هزار بلا و گرفتاری سر راه مسافران سبز می شد . برای همین هرکس به سفر می رفت ، بسیار چیزها یاد می گرفت و تجربه های زیادی می آموخت . روزی مرد ساده دلی قصد سفر کرد . همسرش به او گفت : " این سفرها کار تو نیست، کار بازرگانان و سوداگران جهاندیده است . " مرد گفت : " مگر آنها چی بیشتر از من دارند ؟ آنها یک سر و دو گوش دارند که من هم دارم . بگذار به سفری بروم که برای همه تعریف کنی ." همسرش گفت : " چه داری که با خود ببری ؟ " مرد گفت : " چیزهایی برای فروش و نیز صد تومان پول همراه خود می برم ." زن گفت : " پول را هم با خودت می بری ؟ اگر گرفتار راهزنان شدی چی ؟ " مرد ساده دل خندید و گفت : " کدام راهزن ؟ تازه راهزن با من چکار دارد؟ صد تومان پول را هم لای پالان الاغم پنهان می کنم . به عقل شیطان هم نمی رسد که لای پالان صد تومان پول است. "
همسر مرد وقتی که دید پند و اندرز فایده ای ندارد ، فقط دعا کرد شوهرش سالم برود و سالم برگردد . دو سه روز بعد ، مرد ساده دل بار سفر را بست و به راه افتاد . او برای این که در راه گم نشود و راه و چاه سفر را هم خوب یاد بگیرد ، با کاروانی همراه شد و رفت . مسافران چند روزی در سفر بودند که نزدیک غروب در جایی که دور تا دور آن را کوههای بلند احاطه کرده بود ، صدای فریاد و هیاهویی شنیدند . دل مسافران از شنیدن فریادها لرزید . کاروان سالار که غافلگیر شده بود فریاد زد : " فرار کنید و جان و دارایی خود را نجات دهید ". مسافران همراه اسب و الاغ و شترها هر کدام به گوشه ای گریختند . ولی راهزنان کارآزموده از هر طرف آنها را محاصره کردند . در این میان ، مرد ساده دل هم گرفتار راهزنان شد . راهزنان با بی رحمی هرچه را دیدند ، به تاراج می بردند . گریه و زاری و خواهش مسافران هم در دل سنگ آنها بی اثر بود . مرد ساده دل که تا آن وقت چنین تاخت و تازی ندیده بود ، دهانش از تعجب باز مانده بود و به گوشه ای خیره شده بود. راهزنی با شمشیر سراغ او آمد و گفت :" در چه فکری مرد؟ " مرد گفت : " در این فکرم که دیگر چه چیزی برایم مانده ؟ " راهزن گفت : " مگر چیز دیگری هم به جز این الاغ و باری که روی آن است ، داری ؟ اگر جانت را دوست داری ، بگو دیگر چه داری ؟ زودباش که من با کسی شوخی ندارم ." مرد ساده دل با ناباوری گفت : " پس من هرچه داشته باشم می برید ؟ " راهزن گفت : " بله که می بریم ." مرد ساده دل با نا امیدی آهی کشید و اشاره ای به پالان الاغش کرد و گفت : " حالا که تاخت و تالان است ، صد تومان هم لای پالان است ". راهزن با خوشحالی از لای پالان الاغ صد تومان را برداشت و مرد ساده دل را با همه امید و آرزوهایش تنها گذاشت . از آن پس اگر کسی ناخواسته و از روی نادانی ، دشمن را به چیزی راهنمایی کند که به زیان خود اوست ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود .






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:28 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.