سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

رمان حسرت عشق فصل بیست و سوم

رمان حسرت عشق فصل بیست و سوم

با شنیذن صدای خفه ام سریع به طرف پدر رفت و همراه او مادر را به به ماشین رسان و روی صندلی خواباندخواستم پشت فرمان بنشینم که امیر سوئیچ را از دستم گرفت:

-صلاح نیست تو با این حال رانندگی کنی همین جا بمون خودم میبرمش

-ولی من نمیتونم اینجا بمونم از نگرانی میمیرم

رو به در گفت:

–برای شما بهتره در منزل بمونید هرچیزی شد خودم خبرتون میکنم

-ولی من…

ملتمسانه گفتم:

-پدر خواهش میکنم شما بمونید متین هم خوابه نمیشه تنها ولش کنیم…

ناچار پذیرفت و منو امر به بیمارستان رفتیم

روی صندلی در راهروی بیمارستان نشسته بودم و اشک میریختم امیر کنارم نشست و دست روی شانه ام نهاد

-اینقدر غصه نخور همه چیز درست میشه کمی هم به فکر خودت باش و اون بچه ای در راه داری

سرم را روی شانه اش گذاشتم

-در تمام اون 5سالی که تو نبودی مادر کنارم بود و نمیذاشت اب تو دلم تکون بخوره همیشه به دردو دلم گوش میداد اما حالا من… نمیتونم کاری براش بکنم

دستی به سرم کشید و گفت:

-امیدت را از دست نده انشالا که عمل موفقیت امیزه

نیم ساعت بعد دکتر از بخش سی سی یو بیرون امد سریع به طرفش رفتم:

-چی شد دکتر؟

-بحمدالله اینبار هم خطر رفع شد اما من به پدرتون گفته بودم که ایشون باید سریع عمل بشن …الانم اگه به ادش نرسیده بودید خدا میدونه چی میشد ! به نظر من بهتره هر چه زودتر عمل بشن

-اتفاقا همین تصمیم را گرفتیم

-پس هر چی زودتر کارهای مربوط به پذیزش را انجام بدید

سپس ارام از کنارمان گذشت با گریه خودم را روی صندلی انداختم:

-این دیگه چه مصیبتی بود سرمون نازل شد؟

-این حرفو نزن مهسا هراتفاقی بیفته خدا جای شکرشو باقی میذاره حالا هم اینقدر بیتابی نکن توکلت به خدا باشه انشالا همه چی درست میشه

بی حرف گریستم اما یکباره یاد حضور غیر منتظره اش افتادم

-راستی تو این وقت شب اصفهان چی کار میکنی؟

لبخندی زدو گفت:

-اولا شب نه و صبح سرکار خانم

سپس اخمی ظریف به پیشانی انداخت و گفت:

-ثانیا چه عجب یاد من افتادی

-این چه حرفیه عزیزم؟ من تمام ثانیه هام با یاد تو سپری میشن

-معلومه ! تو حتی ادت رفت بهم تلفن بزنی

-باور کن تازه رسیده بودم منزل پدر که تو تماس گرفتی

-ولی من قبلش تماس گرفته بودم پدرت گفت یکی دو ساعتی میشه که رسیدی

-درسته ولی رفته بودم منزل سعید تا با بقیه صحبت کنم ….. حالا از این حرفا بگذریم نگفتی این وقت شب اصفهان…

-من 2ساعت بعد رفتن شما راه افتادم

-چرا؟

-چرا چی؟

-چرا دنبالم اومدی؟

-چون تحمل دوریت را ندارم

با لبخند گفتم:

-پس سر شب از کجا تماس گرفتی؟

-بین راه…

-پس اگه من به ویلا زنگ میزدم تو نبودی که باهات صحبت کنم

خنده اش را کنترل کرد و نگاهی چب چب به من انداخت من هم خنده ام گرفته بود اما لحظه ای بعد بغض در گلوم تبدیل به هق هق شد دست ور شانه ام انداخت

-نمیشه منو تو یبار با هم شوخی کنیم تو بعدش گریه نکنی؟

-خسته شدم امیر.. اخه من چقدر ظرفیت دارم؟

تحمل داشته باش جانم من میدونم تو قوی هستی و تحملش را داری

و در حالی که اشکم را پاک میکرد گفت:

-حیف چشمهای خوشگل نیست که به جای نگاه به من اشک میریزن؟

در میان گریه با لبخند به چشمانش زل زدم

نزدیک ظهر مادر را به اتاق عمل بردن و ساعت طولانی و کشنده انتظار انگار قصد تمام شدن نداشتند

وقتی بالاخره دکتر بیرون امد فوری به طرفش رفتیم

-چی شد اقای کتر؟

نگاهی به چهره همه انداخت و گفت:

-خدا را شکر خطر رفع شد اما باید مراقبش باشید

پدر دستش را بلند کردو با بغض گفت:

-خدارا شکر

چند روز بعد مادر مرخص شد روتختی اش را عوض کردم او را روی تخت خواباندم بعد شام همه در پذیرایی دور هم نشسته بودند که پدر صریح گفت:

-تمام شما مشغله و گرفتاری خودتون را دارید من خودم ازش مراقبت میکنم

حمید ارام گفت:

-این که همه ما مشغله داریم درست اما شما نمیتونید از اون مراقبت کنید مادر نمیتونه کار کنه به نظر من بهتره براش پرستار بگیرید

از حرف حمید ناراحت شدم این وظیفه ما بود که مراقبش باشیم یکباره نگاه پرسشگرم را به امیر دوختم مثل همیشه منظورم را فهمید و با لبخند به من فهماند حرفم را بزنم من هم با اعتماد به نفس گفتم:

–نیاز به پرستار نیست پدرو مادر همراه من میان شمال خودم ازشون مراقبت میکنم

پدر فوری گفت:

–نه مهسا جان ما همین جا میمونیم

-اگه شما لجبازیذ من از شما لجباز ترم همین که گفتم

-پس خونه و مغازه را چی کار کنم

امیر گفت:

-مشکلی نیست که اسان نشود خونه و مغازه را هم اجاره میدیم

-ولی من هنوز مخالفم

-پدر اینقدر لجبازی نکنید شما باید به فکر مار باشید اون نیاز به استراحت داره اگه بیایید شمال خودم ازتون مراقبت میکنم

با همان یکدندگی گفت:

-نه همین جا میمونم

-پس منم همین جا میمونم

چهره امیر در هم رفت احساس کردم از این موضوع ناراحت شده سعید هم متوجه شد و با کنایه گفت:

فکر کنم اقا امیر با این یکی مخالفه

سپس رو به پدر گفت

-اجازه بدید من و پری بیایم اینجا

پری گفت

-سعید راست میگ9ه پدرجون اگه شما راضی باشید ما میایم اینجا

پدر با تردید گفت

-ولی شما که دانشگاه میرید

پری با لبخند گفت:

-اونم یه کاری میکنیم اقاجون شما نگران نباشیدپدر با خوشحالی سر پری را بوسید

-قربون تو عروس گلم برم

حمید نفس عمیقی کشیدو گفت:

-خب خدا را شکر این مشکل هم حل شد

همه خوشحال بودند جز من که نمیدانستم با امیر چه کنم از پدر که پیشنهادم را نپذیرفت ناراحت بودم رو به نرگس گفتم:

-شما ا کی اصفهانید؟

-حدود 1 هفته دیگر

بی انکه جوابش را بدهم به حمید گفتم:

-شما چطور؟

-رفتن ما معلوم نیست اما گمونم 2هفته مهمون پدر باشیم

ر حالیکه بلند میشدم گفتم:

-پس فعلا شما هستید با جازتون ما دیگه رفع زحمت کنیم

به اتاق رفتم تا وسایلم را جمع کم پدر پشت سرم امدو متعجب گفت: کجا مهسا ؟

با عصبانیت در چمدان را بستم و با لحنی ناراحت گفتم:

-میخوام برگردم شمال

-خب چرا حالا؟بمونید صبح برید

-هرچی زودتر بهتر

-ولی مهسا..مادرت فعلا به تو احتیاج داره

در حالیکه دکمه مانتویم را میبستم گفتم:

-با وجود بقیه علی الخصوص اقا زاده و عروستون دیگه احتیاجی به من نیست

از اتاق خارج شدم و رو به امیر گفتم

-بهتره بریم

از جایش بلند شد و چمدان را در صندوق عقب گذاشت بعد متین را از روی تخت بلند کردو روی صندلی عقب خواباند من هم از فرصت استفاده کردم و به اتاق مادر رفتم و خداحافظی کردم

تا هنگامی که از شهر خارج شدیم هر دو ساکت بودیم وقتی وارد بزرگراه شدیم امیر ارام گفت:

-ببین همسا…

با عصبانیت گفتم

-خواهش میکنم چیزی نگو…

از حرفم عصبی شد و پایش را رئی پدال گاز گذاشت در دل گفتم:چرا من همیشه باید رعایت حالشو بکنم

سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به خواب رفتموقتی از خواب بیدار شدم نمیدانم چند ساعت خوابیدم هنوز در ره بودیم امیر سرعت ماشین را کم کذدو وارد جاده خاکی شد

-کجا میری امیر؟

بدون اینکه جواب بدهد نفس عمیقی کشید و در سکوت به راهش ادامه داد دقایقی بعد روبه روی کلبه چوبی نگه داشت در عقب ماشین را باز کردو متین را در اغوش کشید پشت سرش از ماشین خارج شدم

-برای چی مارو اوردی اینجا؟

-به خودم مربوطه

عصبانیتم 2چندان شد اما حرفی نزدم از کلبه خارج شد پشت سرش به راه افتادم اما هرچه صدایش زدم جواب نداد

وارد کلبه شدم و نگاهی به اطراف انداختم اولینبار بود انجا می امدم خودم را روی تخت انداختم و خیلی زود به خواب رفتم وقتی چشم گشودمصبح شده بود سر جایم نشستم و چند خمیازه کشیدم وقتی جای خالی متین را دیدم وحشت برم داشت با ترس از کلبه خارج شدم و دیدم که با امیر مشغول بازیه با دیدنم به طرفم امد روبه رویش زانو زدم و در اغوش کشیدمش امیر ارم از کنارمان گذشت به داخل کلبه رفت روبه روی پنجره نشسته بود و گیتار میزد پشت سرش ایستادم و دستهایم را دور گردنش انداختم بوسه ای به موهایش زدم و گفتم:

-تا حالا نگفتی به این خوبی گیتار میزنی

-چه چیز من برات مهم.ه؟

-امیر میدونم از دستم ناراحتی اما قبول کن که اونم مادرمه یک عمر به پایم زحمت کشیده…

-تو نباید بدون مشورت با من این حرفو میزدی

-من فکر میکردم تو مخالفتی نداری

ماندم چه بگویم . به طرف در رفت که راهش را سد کردم .
کجا می خوای بری ؟
می رم کمی قدم بزنم . زود بر می گردم .
ولی تو حالت خوب نیست امیر ! خواهش می کنم بمون کمی استراحت کن …
من حالم …
سرفه ای کرد و ادامه داد :
خوبه …
از سرفه ات معلومه .
تو که دیگه باید به این سرفه ها عادت کرده باشی !
نه عادت نکردم . به خاطر تو مدتیه چیزی بروز نمی دم . با هر سرفه ات می میرم و زنده می شم .
نگران نباش . می رم متین رو توی جنگل بگردونم ، زود میام .
در کلبه را باز کرد که گفتم :
زود برگرد . منتظرم ، نگرانم نکن .
چشم .
کاش به پایش می افتادم و نمی گذاشتم برود . کاش قدرت داشتم همان جا زمان را نگه دارم و نگذارم پا از کلبه بیرون بگذارد .
نیم ساعت بعد ، متین سراسیمه به سراغم آمد . صورتش غرق اشک بود . با وحشت گفت :
مامان … مامان … زود بیا !
نگران پرسیدم :
چی شده پسرم ؟!
در حالی که نفس نفس می زد ، گفت :
با … با … بابا …
نمی دانم چطور خودم را به امیر رساندم . روی زمین افتاده و پیراهن سفیدش پر از لکه های خون بود . با لبه روسری ام خون بینی و دهانش را پاک کردم . خواست چیزی بگوید که نفسش اجازه نداد ، دستم را روی سینه اش قرار دادم و بی آن که نگاهش کنم ، گفتم :
نمی خواد چیزی بگی … چند نفس عمیق بکش تا حالت بهتر بشه .
اما نتوانست و خیلی زود روی دستم بیهوش شد . دستپاچه شده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم . هر چه تکانش می دادم حرکتی نمی کرد ، سرم را روی سینه اش گذاشتم ، قلبش نمی زد … فریاد زدم :
خدایا … کمکم کن !
با قدرتی که از خود بعید می دانستم ، او را به بیمارستان رساندم ، بلافاصله بستری و دکتر سریع بالای سرش حاضر شد . از آنجا با پدربزرگ تماس گرفتم و او هم دقایقی بعد به ما پیوست . دکتر بعد از معاینه امیر ، با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
متاسفم ! دیگه هیچ کاری نمی شه براش کرد . فکر نمی کنم تا فردا هم دووم بیاره !
ناباورانه چشم به دهان او دوختم . چند دقیقه بعد ، وحشتزده پشت شیشه اتاق ICU ایستادم . آرام روی تخت خوابیده و چهره اش از درد به هم رفته بود . سرم را به چهار چوب در تکیه دادم و خیره محو تماشایش شدم . اما هر چه نگاهش می کردم سیر نمی شدم … هر چه گریه می کردم گویی چشمه اشکم خشک نمی شد . دلم آشوب بود و نمی دانستم چه باید بکنم .
پدر بزرگ ، متین را همراه خود به خانه برد و ساعتی بعد برگشت . دکتر به طرفم آمد و با نگاهی به چشم های اشکبارم گفت :
به هوش اومده ، اما حالش خوب نیست … به نظرم بهتره بری کنارش چون …
با گریه به اتاق رفتم . در را که باز کردم نگاه منتظرش به در دوخته شده بود . به طرفش رفتم و لبه تخت نشستم . دستش را به زحمت بالا آورد و اشکهایم را پاک کرد . دقایقی در سکوت ، حریصانه همدیگر را نگریستیم ، بالاخره سکوت را شکست و گفت :
می خواستم زودتر از اینا بهت بگم که چرا اجازه ندادم پیش پدر و مادرت بمونی …
نفسش اجازه نمی داد حرف بزند . سعی کرد نفس عمیقی بکشید و ادامه داد :
می دونستم خیلی دووم نمیارم و دلم می خواست این لحظه های آخر کنارم باشی … هر چند که من هنوز از دیدنت سیر نشدم ولی مثل این که اجل مهلت نمی ده مهسا …
شنیدن اسمم از دهانش ، دلم را لرزاند و اشکهایم را روان تر کرد . سرم را به بازویش چسباندم و با صدای بلند گریه را سر دادم . با وجود آن که از بیماریش خبر داشتم ، اما باورم نمی شد به این زودی او را از دست بدهم ، او که شانه هایش پناهگاه امن زندگی ام بود …
آرام کنار گوشم گفت :
می دونی گریه هات بیشتر ناراحتم می کنه ؟
در میان گریه گفتم :
من بی تو چه کار کنم امیر ؟!
تو باید قوی باشی و از بچه هام خوب مراقبت کنی …
پس من چی امیر ؟ فکر نمی کنی خودم چی می شم …
لبخندی زد و گفت :
تو که همه وجود منی عزیزم ، فقط بگو که منو بخشیدی …
سر از روی بازویش برداشتم و پیشانی اش را بوسیدم :
امیر خیلی دوستت دارم … خیلی !
به سختی گفت :
منم دوستت دارم و …
یکباره به سرفه افتاد ، با فریاد دکتر را صدا زدم ، خیلی سریع همه بالای سرش جمع شدند ، به او شوک دادن ، اما بی فایده بود … امیر من برای همیشه در آغوش مرگ خفته بود !
دیگر چیزی نفهمیدم . همچون دیوانه ها با سرعت به طرف تخت رفتم و پرستارها را کنار زدم . شانه های امیر را در دست گرفتم و فریاد کشیدم :
امیر … خواهش می کنم چشماتو باز کن … تو رو خدا …
اما بی فایده بود ، او برای همیشه نگاه مهربانش را به روی من بسته بود

اما بی فایده بود او برای همیشه نگاه مهربانش را به روی من بسته بود نمیدانم بر اثر شوک بود یا فریاد که یکباره درد شدیدی در ناحیه شکمم باعث شد نتوانم خودم را کنترل کنم و نقش زمین شدم

همان روزی که امیر را از دست دادم خدا دختری به من داد چندین ساعت بیهوش بودم وقتی بهوش امدم پدربزرگ و مادربزرگ را بالای سرم دیدم صورت هردو غرق اشک بود بچه را بکلی از یاد بردم

-امیر کجاست؟

مادربزرگ گریه را سر داد تازه به یاد اوردم که چه مصیبتی بر سرم امده سرم را از دستم خارج کرم و از تخت پائین امدم پدربزرگ شانه ام را گرفت وگفت:

-کجا میری دخترم؟

سرم گیج میرفت با این حال دستش را کنار زدم و با گریه گفتم:

-میخوام برم پیش امیر

-ولی تو حالت خوب نیست عزیزم باید استراحت کنی

بی اعتنا بیرون رفتم پرستار به طرفم امدو گفت:

-چرا بلند شدی؟

با گریهخ گفتم:

-خانم پرستار…شوهرم…. شوهرم کجاست؟باید ببینمش

پرستار اهی کشیدوگفت:

تو فعلا استراحت کن بعدا خودم میبرمت پیش همسرت

-میدونم که اون مرده میخوام برم سردخونه پیشش

دستهایش را عقب زدم و از دستش خلاص شدذم اما فقط سوزش امپول را روی پوستم احساس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم

حدود 3 روز در بیهوشی بسر بردم حتی نتوانستم برای اخرین بار با او خداحافظی کنم در غیاب من خانواده ام هم به شمال امند و در مراسم امیر شرکت کردند همه شوکه شده بودن و نمیتوانستند باور کنند هیچ کس از بیماری امیر خبر نداشت…

بعد از بهوش امدن قادر به حرف زدن نبودم تنها نگاهم به بیرون از پنجره بود و حتی اشکی نداشتم که بریزم

همه نگران بودند بخوصوص سعید که میدانست شوکه شدهام و ممکن است هرگز لب باز نکنم چند ماه در بیمارستان بودم بعد از مراسم چهلم حمیدو خانواده اش برگشتند کانادا نرگس و اردلان به تهران و سرور و محمود هم به اصفهان .سعیدو همسرش هم با شروع ترم جددشان برگشتند اصفهان مادر را هم بخاطر وضعیت جسمانیش بردند .فقط پدر و پدربزرگ و مدربزرگ ماندند

1ماه دیگر هم از بستری شدنم میگذشت و من هنوز فکر میکردم جنازه امیر در سردخانه است.

بالاخره هم دکتر معالجم تنها ره درمان مرا بستری شدن در اسایشگاه روانی اعلام کردابتدا خانواده ام مخالفت کردند اما چاره ای نداشتند…

باز هم هفته ها و ماهها در اسایشگاه بستری بودم…..بیماریام روز بروز بدتر میشد و پزشکان هم از بهبودم قطع امید کردند سعید هم وقتی وضع مرا اینگونه دید بعد از پایان د رسش به شمال نقل مکان کرد

شبی امیر را در خواب دیدم که وسط چمنزاری روی صندلی نشسته است کنارش نشستم و سر را بر زانواش گذاشتم و با گریه گفتم:

-امیر خواهش میکنم یا برگرد یا منو هم با خودت ببر…تورو خدا

سرم را با دست گرفت و با لبخند دست ازادش را به دو بچه که کمی جلوتر از ما بازی میکردند دراز کرد ارام گفت:

-دیگه این حرفو نزن…تو باید به فکر این وتا باشی اونا به تو احتیاج دارن…میدونی متین چه عذابی میکشه؟

ب گریه گفتم:

-امیر خیلی دلتنگتم

-منم همینطور خودت که میدونی چقدر دوست دارم

-منم همینطور

-پس بخاطر من با مشکلاتت بجنگ الان بچه ها به تو احتیاج دارن

سپس از جایش بلند شد دستم را گرفت و ارام به کنار بچه ها برد

چقدر دلم برایشان تنگ شده بود بخوصوص متین کنارشان نشستم و هردو در اغوش کشیدم وقتی به خود امدم از امیر دور شده بود بلند فریاد زدم:

-امیر..نرو…

اما او برنگشت دوباره بچه ها را دراغوش کشیدم و زدم زیر گریه

در همین هنگام از خواب پریدم سعید روی صندلی خوابیده بود ارام از جایم برخاستم و به کنار پنجره رفتم سعید از خواب پرید و با دبدن من متعجب گفتک

-برای چی از جات بلند شدی مهسا؟

دستم را گرفتوگفت:

-برگرد سر جات

دستم را از دستش بیرون کشیدمو گفتم:

-من حالم خوبه سعید

مات و متحیر گفت:

-تو.. حر…ف میزنی مهسا؟

خوشحال در اغوشم گرفت و با گریه گفت:

-وای خدای ن! تو بالاخره سلامتیتو بدست اوردی

-چند وقته اینجام؟

-نزدیک به 2سال

با صدایی که شبیه فریاد بود گفتم:

-2سال!؟

گریه ام گرفت

-برای چی گریه میکنی؟

-من 2 سال از بچه ها غافل بودم دلم براشون تنگ شده

-فردا صبح اول وقت میریم خونه خوبه؟

روی تخت دراز کشیدم و گفتم:

-خوبه ولی قبلش جایی کار دارم22

کجا؟

بعدا میفهمی

پتو را روی سرم کشیدم و به او فهماندم میخوام تنها باشم

صبح روز بعد سعی کارهای ترخیص را انجام داد و با هم از انجا خارج شدیم

بین را ارام گفتم:

-سعید برو قبرستان

-کجا؟

-میخوام برم پ=یش امیر

-ولی مهسا…

-گفتم برو انجا

به طرف برستلن رفتیم وقتی رسیدیم با قدمهای ارام به سمت گور او براه فتادم احساس کردم کسی دستش را دور گلویم قرار داده و قصد دارد خفه ام کند با صدای خفه ارام به سعید گفتم

-سعید میخوام تنها باشم

-ولی تو هنوز حالت خوب نیست…

-گفتم که…

او هم پذیرفت و تنهایم گذاشت ارام ارام جلو رفتم احساس کردم پاهایم تحمل وزن بدنم را ندارد با زحمت کنار سنگ نشستم و در حالیکه خاکهای رویش را پاک میکردم اشکم سرلزیر شد

-امیر منو ببخش خیلی دیر اومدم

سرم را روی سنگ گذاشتم و از ته دل گریستم مدتی گریستم نمیدانم چه مدت گذشت ولی ارامش عجیبی روحم را نوازش کرد سر بلند کردم و گفتم

-مثل همیشه ارومم کردی امیر…نمیدونم اگه دیشب به خوابم نمی اومدی چی میشد … و بچه ها باید چکار میکردند

فرود دستی را روی شانه ام احساس کردم سعید بود

-مهسا نمیخوای بلند شی؟ میدونی چند ساعته اینجا نشستی

نگاهش کردم

-پا شو بریم همه توی خونه منتظز توان… بلند شو دیگه مگه نمیخوای بچه ها را ببینی

بلن شدم و همراه سعید ب طرف ماشینش براه افتادم اما همچنان به عقب برمیگشتم و به قبرش مینگریستم میدانست که روحش ناظر این لحظه هاست لحظهای او را با لباس سفید دیدم که با لبخند دستش را در هوا برایم تکان میدهد در همان حال زیر لب زمزمه کردم:

-در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تیره شب جانفرسا

زائ ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه من

گیسوان تو شب بی پایان

کاش با زرورق اندیشه شبی از شط گیسوی تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم…

من هنوز از عطر نفسهای تو سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه من گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه من در شب گیسوی پر پیچ تو راهی میجست

چشم من چشمه زاینده اشک گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر اب

در نگاه تو رها میشدم از بودو نبود…

سکوت تو در پس پرد خاکستری سرد کدورت افسوس

سخت دلگیر است

شوق باز امدن سوی توام هست اما

تلخی سرد کدورت در تو پای پوینده را هم بسته

ابر خاکستری بی باران راه بر مرغ نگاهم بسته

وای باران شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

دانی زیبئی چشم تو تحقیرم کرد

حاصل مزرعه سوخته برگم از توست

زندگی ام از تو مرگم از توست

سیل سیلا نگاهت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان میکاود

من به چسمان خیال انگیزت معتادم

و ئر این راه تباه عاقبت هستی خود را دادم….

منبع:عاشقانه رمان

 

 






تاریخ : پنج شنبه 91/5/12 | 5:22 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

 

Image Detail

 

دفترم را باز می کنم  

      اولین صفحه حکایت از رفتنت است

به صفحات دیگر نگاه میکنم   

 تمام صفحات دفتر از نبودنت 

 از غم دوریت 

 از چشم انتظاریم 

  و از امید بازگشتنت پر کرده ام  

 

تنها یک برگ سفید باقی مانده

برگی را که برای آمدنت خالی گذاشتم ام

 

آره امسالم مثل هر سال چشم انتظارم

 

 






تاریخ : پنج شنبه 91/5/12 | 5:12 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

 

Image Detail

 

دفترم را باز می کنم  

      اولین صفحه حکایت از رفتنت است

به صفحات دیگر نگاه میکنم   

 تمام صفحات دفتر از نبودنت 

 از غم دوریت 

 از چشم انتظاریم 

  و از امید بازگشتنت پر کرده ام  

 

تنها یک برگ سفید باقی مانده

برگی را که برای آمدنت خالی گذاشتم ام

 

آره امسالم مثل هر سال چشم انتظارم

 

 






تاریخ : پنج شنبه 91/5/12 | 5:12 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

 

مــــــادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود!

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون

 چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره!

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد …

بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟

اون هیچ جوابی نداد ….

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم!

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم، اونجا ازدواج کردم، 

واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی  …


از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد

به دیدن من.. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو..

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا

 خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرات کردی

 بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا!

اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم

 و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار

دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.

همسایه ها گفتن که اون مرده! اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود

 که بدن به من :

 

 ای عزیزترین پسرم،

من همیشه به فکر تو بوده ام..

منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم!

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.. ولی من ممکنه که نتونم از

 جام بلند شم که بیام تورو ببینم!

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم!

آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

 به عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛

بنابراین مال خودم رو دادم به تو.. برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم

 به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه..

با همه عشق و علاقه من به تو مـــــادرت

 

به مادر و پدرتون مهربان باشید

 






تاریخ : پنج شنبه 91/5/12 | 5:12 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

دوست داشتن...

 

 

خیلی وقتها در تنهایی

 

یا در لحظه با تو بودن

 

از خود می پرسم

 

که چقدر من را دوست داری

 

که چقدر من را دوست میداری

 

که در آن هنگام

 

به یاد لحظه ای می افتم

 

که در یک شب زیبای زمستانی سرد

 

در آغوش گرمای وصال

 

که به پهنای یک دشت وسیع یاسهای وحشی

 

گسترانیده شده بود

 

فالی افتاد بین من و تو

 

که درآن فال به من ثابت شد

 

که تو تنها مرا

 

پانزده تا دوست میداری

 

پانزده ؟

 

پانزده از صد

 

شاید تو فکر کنی که خیلی کم است

 

ولی من با تمام وجودم اعتراف خواهم کرد

 

که این پانزده از بیستی که به هنگام

 

سوال از دخترک کوچکی که از او می پرسند

 

که چقدر مادرت را دوست میداری ؟

 

و آن دخترک با تمام وجود

 

به بیشترین حد امکانی که فکر میکند

 

و با عشقی زیادی که به مادر دارد عدد بیست را به زبان می آورد

 

بیشتر است


آری من مطمئن هستم که آن پانزده من از آن بیست دخترک بیشتر است .

 

حال دوست داری که بدانی چقدر بیشتراست؟

 

پس گوش کن تا بگویم

 

تا حال فکر کرده ای که از زمان خلقت زمین و انسان

 

چند قطره باران باریده است؟

 

دوست داری که لحظه ای به تک تک قطراتی که از آن زمان تا بحال باریده اند فکر کنی

 

آیا می توانی بگویی که چند قطره تا بحال از ابرهای زیبا شروع به باریدن کرده اند؟

 

خوب نمی خواهد بیش از این فکر کنی

 

من این کار را قبلا انجام داده ام

 

می توانی بگویی پانزده تا

 

آری اگر می خوای تعداد قطراتی که ازاول خلقت انسان تا بحال شروع به باریدن کرده اند را بگویی

 

می توانی بگویی پانزده

 

چون که من می توانم با اطمینان خیال

 

بگویم که آن پانزده فال قشنگ به معنای تمام قطرات باران باریده شده می باشد

 

پس با تمام وجود من هم به تعداد پانزده تا دوستت دارم

 

 

و همیشه و همه جا بیادت هستم

 

 






تاریخ : یکشنبه 91/5/8 | 3:53 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.