خوشبختانه حوادث بیدارکنندهاى هم وجود داشته است و دارد. این حوادث گوناگون، هجمههاى مختلف، همین حادثهى ننگین اهانت به قرآن شریف و عزیز در کشور آمریکا، حوادث بیدار کننده است؛ اینها آن زنگهائى است که میخورد تا انسان در خواب غفلت فرو نرود، خواب انسان سنگین نشود، از پیرامون خود غافل نشود؛ این نعمت بزرگى است. ما در طول تاریخ و در طول انقلاب از اینگونه حوادث داشتیم و افراد مؤمن و بصیر و هوشیار از این استفاده کردند؛ از دشمنى دشمنها استفاده کردند. به نظر من، باید با این چشم به این حوادث تلخ نگاه کرد. نه اینکه اهانت به قرآن کار کوچکى است؛ خیلى بزرگ است، خیلى زشت است، خیلى ننگین است؛ اما براى ما باید زنگ بیدارباش باشد، باید حواسمان را جمع کنیم، بفهمیم که: "من نام لم ینم عنه"؛( نهجالبلاغه: نامهى 62 ) اگر ما اینجا خواب برویم، جبههى دشمن، پشت سنگر خودش معلوم نیست خواب رفته باشد؛ او بیدار است، علیه ما توطئه خواهد کرد .
مسئلهى مهمى که در ذهن بنده همیشه هست ، مسئلهى فرهنگ است؛ مهم است. مسئلهى فرهنگ از مسائل اقتصادى مهمتر است، از مسائل سیاسى مهمتر است. فرهنگ چیست ؟ فرهنگ عبارت است از آن درک، برداشت، فهم، معتقَد و باور انسانها و روحیات و خلقیات آنها در زندگى؛ آنهائى است که انسان را به کار وادار میکند. فرهنگ حاکم بر یک کشور مثلاً اگر چنانچه فرهنگ مسئولیتپذیرى بود، این عمل مردم را هدایت میکند. نقطهى مقابل، حالت بىمسئولیتى است که انسان نسبت به حوادث، نسبت به قضایا، نسبت به آینده، نسبت به دشمن، نسبت به دوست، احساس مسئولیت نکند. مسئولیتپذیرى، تزریق مسئولیتپذیرى و هدیه کردن او به ارواح مردم، به افکار مردم و روحیات مردم، این تقویت فرهنگ است. ایثارگرى، وجدان کارى، انضباط، تعاون اجتماعى، سازگارى اجتماعى، پرهیز از اسراف، اصلاح الگوى مصرف، روحیهى قناعت، استحکام در آنچه که تولید میکنیم؛ اینها فرهنگ است. اینها را باید در مردم تقویت کرد. درستکارى، زنده نگه داشتن اندیشههاى امام و انقلاب، روحیهى انسجام و اتحاد اسلامى - آن چیزى که قرآن هم ما را به او امر میکند، تفکرات ما هم به او امر میکند، انقلاب هم ما را به او حمل میکند و امر میکند - با برادران مسلمان، با هممیهنان، حالت اتحاد و انسجام داشتن، تعصب متقابل مثبت نسبت به یکدیگر داشتن، که در عرض گسترهى امت اسلامى هم همین جور است. اینها فرهنگ است. یکى از آنها هم البته فرهنگ عفاف و فرهنگ سادهزیستى است .
نمیگم دوستت دارم
نمیگم عاشقتم
میگم دیونتم که اگه یه روز ناراحتت کردم بگی بیخیال دیونست ...........................................................................////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
قلب مهربانت مثلثی را می ماند در دریای عشق مرا در خود کشیدی برمودای من !!! ای دوست به جز عشق تو در سر من هوسی نیست جز نقش تو بر صفحه ی دل نقش کسی نیست بهترین لحظه، لحظه ایست که فکر کنی فراموشت کردم، بعد 1 اس ام اس از طرف من بیاد که توش نوشته میمیرم برات ! ولنتاینت مبارک ! یادته بهت گفتم که خشت دیوار دلتم، تو هم منو شکستی ولی اشکالی نداره، حالا خاک زیر پاتم ! با تو از خاطره ها سرشارم. با تو تا آخر شب بیدارم . عشق من دست تو یعنی خورشید. گرمی دست تو را کم دارم . . . قاب عکستو زدم جای ساعت دیواری از اون موقع به بعد تو شدی تمومه لحظه هام . . . عمری با غم عشقت نشستم به تو پیوستم واز خود گسستم ولیکن سرنوشتم این سه حرف بود تو را دیدم. پرستیدم . شکستم زندگی عشق است افسانه نیست آنکه عشق راآفرید دیوانه نیست عشق آن نیست که هر لحظه کنارش باشی عشق آن است که پیوسته به یادش باشی بزرگترین آرزوم اینه کوچکترین آرزوت باشم |
حکایت کرده اند که مرد بی آزاری بود که ناگهان برایش مشکلی پیش آمد . ماجرا از این قرار بود که روزی در خانه اش نشسته بود که داروغه به سراغ او آمد و گفت : " تو از یک مسافر غریب ، هزار سکه گرفته ای و به او پس نداده ای ". مرد تعجب کرد و گفت : " کدام مرد غریب ؟ کدام مسافر ؟ کدام سکه ها ؟ " داروغه گفت : " من این حرفها را نمی فهمم . دو روز دیگر به محکمه شهر بیا . در آن جا قاضی خواهد گفت که تو بی گناهی یا نه ." داروغه این را گفت و رفت و مرد بی گناه را با دنیایی از ترس و نگرانی تنها گذاشت. همسر مرد که دید رنگ از روی شوهرش پریده ، پرسید : چی شده ؟ چرا این قدر ترسیده ای ؟ "
مرد گفت :" قاضی شهر می خواهد مرا به جرم گناهی که نکرده ام مجازات کند ." زن گفت :" چه گناهی ؟ " مرد گفت : " کدام گناه بدتر از این که از یک مسافر غریب هزار سکه بگیرم ." زن همسرش را دلداری داد و گفت : " نگران نباش . تو که گناهی نکرده ای . آن را که حساب پاک است ، از محاسبه چه باک است ؟ " مرد گفت : " می دانم ، ولی من تا به حال به محکمه نرفته ام . می دانم که در آن جا زبانم بند می آِید و گناهکار شناخته می شوم ." همسر مرد که زن باهوشی بود گفت : " خدا بزرگ است. این هم راهی دارد. همین الان به اتاق برو ، در را به روی خودت ببند و با کلاهت حرف بزن ." مرد با تعجب : " چه می گویی ؟ با کلاهم حرف بزنم ؟ همه خیال می کنند من دیوانه شده ام ."
زن گفت : " با کلاهت حرف بزن یعنی این که کلاهت را قاضی کن . خیال کن در محکمه هستی و آن کلاه هم قاضی شهر است . هرچه می خواهی به قاضی بگویی ، به آن کلاه بگو . بعد آن قدر با کلاه که قاضی شده ، حرف بزن تا زبانت باز شود ."
مرد این راه را پسندید . داخل اتاق رفت و در را به روی خود بست . کلاه را از سر برداشت و بالای اتاق گذاشت. بعد با احترام در مقابل کلاه ایستاد و گفت: " جناب قاضی ، من این مرد را نمی شناسم . باید هم نشناسم چون مسافر و غریب است . اگر او مرا می شناسد ، بگوید پدر من کیست ، پدر بزرگ من کیست ، من اهل کجا هستم و چند فرزند دارم ؟ اگر پولی به من داده ، کی داده و کجا داده ، برای چی به من پول داده ؟ قرض داده ؟ برای کسب و کار و تجارت داده ؟ آیا سندی دارد ؟ آیا کسی دیده که او پول به من داده ؟ پس اگر جوابی ندارد ، به اهالی شهر بگوید که چرا این حرفها را درباره من زده ؟ " مرد چند بار که با کلاهش حرف زد ، زبانش روان شد . دو روز بعد به محکمه قاضی شهر رفت . قاضی کارش را شروع کرد . مرد آنچه را که با کلاه خودش درمیان گذاشته بود ، به قاضی گفت . قاضی رو به شاکی کرد و گفت : " تو چه می گویی ؟ "
شاکی نگاهی به مرد انداخت و گفت : " این مرد درست می گوید . من چون در این شهر غریبم ، او را به جای یک نفر دیگر اشتباه گرفته ام . " قاضی مرد بی گناه را دلداری داد و روانه خانه اش کرد . او خوشحال به خانه بازگشت . همسرس از او پرسید : " چه کردی ؟ " مرد گفت : " قاضی فهمید که من بی گناهم . " همسرش لبخندی زد و گفت : " دیدی گفتم کلاهت را قاضی کن ."
از آن پس ، اگر بخواهند به کسی بگویند که در حق دیگران انصاف داشته باشد ، می گویند : " کلاهت را قاضی کن ."
حکایت کرده اند که مردی الاغی خرید و پالان و خورجینی ، روی آن گذاشت و به همسرش گفت : " ای زن ، خوشحال باش که ما هم از امروز مَرکب داریم ، دیگر هرچه بخواهی از بازار شهر برایت می خرم ، حالا بگو چه می خواهی ؟ " زن خوشحال شد و از شوهر خواست که برای او میوه و پارچه و چیزهای دیگر بخرد . مرد به بازار رفت و ساعتی بعد مانده و ذله و با رنگ پریده برگشت . زن پرسید : " چی شد ؟ خندان رفتی و گریان برگشتی ؟ " مرد الاغش را گوشه حیاط رها کرد و گفت : " من دیگر به بازار نمی روم . "
زن گفت :" چرا ؟ مگر بازار شهر مار و عقرب دارد ؟ " مرد تکرار کرد : " گفتم که دیگر به بازار نمی روم ." زن نگران شد که چه شده و چرا شوهرش به بازار نمی رود . یک روز به او گفت : " امروز می خواهم با هم به بازار برویم . " مرد گفت : " حتی اگر تو هم به بازار بیایی ، من دیگر به آن جا نمی روم ". زن گفت : " چرا ؟ و آن قدر اصرار کرد تا عاقبت یک روز با هم راهی بازار شدند . نزدیک دهانه بازار ، مرد افسار الاغش را به تنه درختی بست و آنها داخل بازار شدند . از چند دکان چیزهایی خریدند و خواستند سراغ الاغشان بروند که سر و صدایی شنیدند . نگاه کردند و دیدند که الاغ درمیان جمعیت بازار ، به این طرف و آن طرف می دود و مردم می خندند . الاغ در حال فرار به آدمها تنه می زد و چیزهایی را که دستشان بود ، به زمین می انداخت . بعضی ها هم داد می زدند : " این الاغ بی صاحب ، مال کیست ؟ " مرد هرچه را که خریده بود ، به همسرش داد و گفت : " همین جا باش تا من الاغ را بگیرم ." او این را گفت و در وسط بازار شروع به دویدن کرد . الاغ که از سر و صدای مردم وحشت کرده بود ، تندتر از مرد می دوید . مرد آن قدر دنبال الاغ رفت تا آن را گرفت و برگشت . وقتی کنار همسرش رسید ، به او گفت : " دیدی چه شد ؟ فهمیدی برای چه به بازار نمی آمدم ؟ " زن خیلی خونسرد گفت : " این که چیزی نیست ، تازه همه اش تقصیر تو بود ." مرد گفت : " تقصیر من ؟ " زن گفت : " بله ، نه بازار تقصیری داشت ، نه الاغ زبان بسته، الاغ هرکس ممکن است فرار کند و مردم بخندند ، ولی تو بلد نیستی . " مرد با تعجب پرسید : " چی بلد نیستم ؟ " زن گفت : " بستن الاغ را . افسار الاغ را محکم ببند . مگر نشنیده ای که می گویند : " اگر خواهی که بر ریشت نخندند بفرما تا خرت محکم ببندند . "
از آن پس اگر کسی کارهایش را از همان آغاز درست انجام ندهد و باعث شود که مردم او را سرزنش کنند ، این ضرب المثل حکایت ِ حال او می شود .
در روزگاران قدیم که مردم به سفرهای دور و دراز می رفتند ، گاه این سفرها ماهها طول می کشید . در روزهای سفر هم هزار بلا و گرفتاری سر راه مسافران سبز می شد . برای همین هرکس به سفر می رفت ، بسیار چیزها یاد می گرفت و تجربه های زیادی می آموخت . روزی مرد ساده دلی قصد سفر کرد . همسرش به او گفت : " این سفرها کار تو نیست، کار بازرگانان و سوداگران جهاندیده است . " مرد گفت : " مگر آنها چی بیشتر از من دارند ؟ آنها یک سر و دو گوش دارند که من هم دارم . بگذار به سفری بروم که برای همه تعریف کنی ." همسرش گفت : " چه داری که با خود ببری ؟ " مرد گفت : " چیزهایی برای فروش و نیز صد تومان پول همراه خود می برم ." زن گفت : " پول را هم با خودت می بری ؟ اگر گرفتار راهزنان شدی چی ؟ " مرد ساده دل خندید و گفت : " کدام راهزن ؟ تازه راهزن با من چکار دارد؟ صد تومان پول را هم لای پالان الاغم پنهان می کنم . به عقل شیطان هم نمی رسد که لای پالان صد تومان پول است. "
همسر مرد وقتی که دید پند و اندرز فایده ای ندارد ، فقط دعا کرد شوهرش سالم برود و سالم برگردد . دو سه روز بعد ، مرد ساده دل بار سفر را بست و به راه افتاد . او برای این که در راه گم نشود و راه و چاه سفر را هم خوب یاد بگیرد ، با کاروانی همراه شد و رفت . مسافران چند روزی در سفر بودند که نزدیک غروب در جایی که دور تا دور آن را کوههای بلند احاطه کرده بود ، صدای فریاد و هیاهویی شنیدند . دل مسافران از شنیدن فریادها لرزید . کاروان سالار که غافلگیر شده بود فریاد زد : " فرار کنید و جان و دارایی خود را نجات دهید ". مسافران همراه اسب و الاغ و شترها هر کدام به گوشه ای گریختند . ولی راهزنان کارآزموده از هر طرف آنها را محاصره کردند . در این میان ، مرد ساده دل هم گرفتار راهزنان شد . راهزنان با بی رحمی هرچه را دیدند ، به تاراج می بردند . گریه و زاری و خواهش مسافران هم در دل سنگ آنها بی اثر بود . مرد ساده دل که تا آن وقت چنین تاخت و تازی ندیده بود ، دهانش از تعجب باز مانده بود و به گوشه ای خیره شده بود. راهزنی با شمشیر سراغ او آمد و گفت :" در چه فکری مرد؟ " مرد گفت : " در این فکرم که دیگر چه چیزی برایم مانده ؟ " راهزن گفت : " مگر چیز دیگری هم به جز این الاغ و باری که روی آن است ، داری ؟ اگر جانت را دوست داری ، بگو دیگر چه داری ؟ زودباش که من با کسی شوخی ندارم ." مرد ساده دل با ناباوری گفت : " پس من هرچه داشته باشم می برید ؟ " راهزن گفت : " بله که می بریم ." مرد ساده دل با نا امیدی آهی کشید و اشاره ای به پالان الاغش کرد و گفت : " حالا که تاخت و تالان است ، صد تومان هم لای پالان است ". راهزن با خوشحالی از لای پالان الاغ صد تومان را برداشت و مرد ساده دل را با همه امید و آرزوهایش تنها گذاشت . از آن پس اگر کسی ناخواسته و از روی نادانی ، دشمن را به چیزی راهنمایی کند که به زیان خود اوست ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود .