سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکایت کرده اند که
سالها پیش یک شکارچی بود که بعضی از روزها کبوتر و کبک وحشی شکار می کرد. برخی روزها نیز از دریا ماهی صید می کرد و از این راه غذای خود و همسر و فرزندانش را تهیه می کرد . روزی از روزها ، نزدیک یک تپه مقداری دانه پاشید و دام خود را پهن کرد و پشت خاکریز پنهان شد . بعد از مدتی طولانی سه کبوتر به دام نزدیک شدند . شکارچی پشت سر خود ، سر و صدای دو نفر را شنید که داشتند با صدای بلند با هم حرف می زدند . او نزد آن دو مرد رفت و به آنها گفت : " آقایان شما را به خدا این قدر این جا سر و صدا نکنید ، چون پرنده ها می ترسند و فرار می کنند ." دو مرد جوان پاسخ دادند : " ما به کسی کاری نداریم . ما درمورد موضوعی که با هم اختلاف نظر داریم ، بحث می کنیم . این جا زمین خداست و ما نیز آزادیم که هر طور می خواهیم رفتار کنیم ." شکارچی گفت : " من این جا تور پهن کرده ام تا کبوترها را به دام بیاندازم ، آنها با صدای شما می ترسند و فرار می کنند . " یکی از آنها گفت : " منظورت این است که ما کار خود را رها کنیم تا تو به کار خود برسی ؟ اگر دو کبوتر به ما بدهی ، ما حاضریم ساکت شویم . تو می توانی دام خود را در جایی دیگر پهن کنی ."
شکارچی با التماس گفت : " من کاسبی هستم با چند نان خور که باید از راه شکار شکمشان را سیر کنم . من از صبح این جا هستم به این امید که چند پرنده را به دام بیندازم . حالا اگر دو تا از سه کبوتر را به شما بدهم ، یک کبوتر باقی می ماند ، که برای خانواده ام کافی نیست ." جوان گفت : " این کار هر روز تو است ، اما مدت زیادی است که ما گوشت شکار نخورده ایم . ما درس می خوانیم . دوست داریم امروز کبوترها را ببریم و با هم صنفی هایمان بخوریم ." شکارچی اصرار کرد ، اما صحبتهای او آنها را متقاعد نکرد . سرانجام شکارچی تسلیم شد و گفت : " بسیار خوب ، پس حداقل به خاطر این که مرا هم راضی کرده باشید و کبوترها مال شما شود ، باید درسی را که آموخته اید به من هم یاد بدهید ."
آنها با پیشنهاد وی موافقت کردند و ساکت ماندند تا سه کبوتر به دام افتادند . شکارچی دو کبوتر را به آن دو جوان داد و گفت : " من سر قولم بودم ، حالا نوبت شماست که به قول خود عمل کنید و درسی را که آموخته اید ، به من هم یاد بدهید . "
آنها جواب دادند : " ما حاضریم به تو یاد بدهیم ، اما از آن جا که بی سواد هستی ، قادر به درک مسأله نخواهی بود . انسان باید سالها درس بخواند تا چیزی را که برای زندگیش مفید است ، یاد بگیرد . آموختن یک کلمه ، نمی تواند به بهتر کردن زندگی تو کمک کند . "
شکارچی گفت : " قبول دارم که بی سوادم و می دانم که انسان نمی تواند همه چیز را یک روزه بیاموزد . اما این را هم می دانم که هر کلمه یا هر درس ساده ای که بیاموزی ، روزی برایت مفید و سودمند خواهد بود ." یکی از جوانان گفت : " خیلی خوب ، حالا خوب گوش کن . ما داشتیم درباره کلمه " خواجه " با هم بحث می کردیم . خواجه یعنی انسان یا حیوانی که نه مذکر باشد و نه مونث . بحث ما درباره این بود که چنین شخصی طبق قوانین ارث در اسلام چگونه ارث می برد ، مثل زنان یک سهم یا مثل مردان دو سهم ؟ " شکارچی از آنان تشکر کرد و به خانه رفت . روز بعد شکارچی به دریا رفت . تور ماهیگیری را در آب انداخت و تا ظهر منتظر ماند ، اما ماهی به تور او نیفتاد . او خسته و ناامید ، می خواست دست خالی به خانه برگردد که ناگهان یک ماهی سفید به تورش افتاد . ماهی بسیار زیبا و خوشرنگی که تا حالا ندیده بود . آن ماهی زنده را در سطلی گذاشت و در حالی که خدا را از بابت این ماهی خوشرنگ ستایش می کرد ، آن را به خانه برد . گردن و سینه و پهلوهایش از رنگهای سیاه و سفید و سایه روشن بود . پولکهایش به رنگ سفید نقره ای و باله های زیر شکمش زرد طلایی بود . وقتی شکارچی به خانه رسید ، ماجرا را برای همسرش تعریف کرد . همسر شکارچی متعجب شد و با خوشحالی گفت : " تا حالا این چنین ماهی زیبایی ندیده بودم . حیف است که آن را بخوریم یا بفروشیم . بهتر است آن را برای پادشاه ببریم و به او پیشکش کنیم تا آن را در حوض مرمری قصر خود نگه دارد . پادشاه برای این کار انعام خوبی به تو خواهد داد ." شکارچی ماهی را در ظرف بهتری با آب تازه گذاشت و آن را به قصر پادشاه برد . وقتی به آن جا رسید ، آب حوض را تازه عوض کرده بودند و چند ماهی بسیار زیبای دیگر هم در آن شنا می کردند . برای جذاب تر کردن حوض ، یک قایق پر از جواهر روی آب شناور بود . پادشاه و وزیرانش آن جا ایستاده بودند و حوض را تماشا می کردند . شکارچی ماهی خود را پیشکش کرد و بعد از این که آن را در آب انداختند ، برای همه ثابت شد که آن زیباترین ماهی آن حوض است . پادشاه که از ماهی خوشش آمده بود ، دستور داد به شکارچی هزار تومان پول که آن زمان مبلغ بسیار زیادی بود ، جایزه بدهند . یکی از وزیران که از مبلغ جایزه متحیر شده بود، آرام در گوش پادشاه گفت : " شکارچی با صد تومان هم خوشحال می شود. هزار تومان مبلغ بسیار زیادی به خاطر یک ماهی است . دریا پر از ماهی است و ماهیگیر فراوان است. ممکن است ماهیگیران دیگر نیز انتظار گرفتن چنین جایزه ای را داشته باشند ."
پادشاه گفت : " حالا دیگر گذشته و من قول هزار تومان را داده ام ، خوب نیست که در حضور مردم زیر قول خود بزنم ." وزیر خسیس ، مؤدبانه پیشنهاد کرد و گفت : " می توانیم حیله ای به کار ببریم . از او می پرسیم آیا ماهی نر است یا ماده ؟ اگر جواب او نر باشد ، به او می گوییم یک ماده بیاورد و اگر جواب او ماده باشد ، می گوییم برایمان نر آن را بیاورد ، تا یک هزار تومان را بگیرد. چون او هرگز نمی تواند یک ماهی مثل این پیدا کند ، شرمنده خواهد شد و به همان یک صد تومان قناعت خواهد کرد ."
حاکم ساکت ماند . وزیر به شکارچی گفت : " آیا می توانی به ما بگویی این ماهی که برای ما آورده ای نر است یا ماده ؟ " شکارچی پیر که زیرک بود و متوجه گفتگوی مرموز بین پادشاه و وزیر نیز شده بود ، ناگهان به یاد کلمه ای که روز قبل از آن دو جوان آموخته بود ، افتاد و با تکیه به معلومات جدید خود ، گفت : " این ماهی نه نر است نه ماده ، بلکه خواجه است . " حضار به این جواب خندیدند . پادشاه از حاضر جوابی شکارچی لذت برد و دستور داد که به او دو هزار تومان بدهند .
شکارچی جایزه خود را گرفت و راضی و خوشحال به خانه برگشت. درحالی که با خود می اندیشید راست است که می گویند هرچه انسان بیاموزد ، روزی برایش سودمند خواهد بود ، حتی اگر آن چیز فقط یک درس یا یک کلمه باشد . ( کلیله و دمنه )






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:27 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

 " به آن نشانی که خودم آمدم دوغم ندادی ، نوکرم می آید ماستش بده ! " روزی و روزگاری در یکی از شهرها مردی زندگی می کرد که پول داشت ، ولی کم خرج می کرد . او هرگاه چیزی می خواست از این دکان و آن دکان نسیه می گرفت و به سختی قرض خود را پس می داد.
روزی شنید که دکاندار، دوغ خوبی آورده . نزد او رفت و گفت : " در راه که می آمدم چند جا دوغ دیدم . آن هم از آن دوغها ؛ ولی نخریدم." دکاندار پرسید :" برای چه ؟ " مرد گفت :" برای آن که می خواستم از تو دوغ بخرم." دکاندار گفت:" کار خوبی کردی، حالا پول بده، هرقدر که می خواهی دوغ ببر !" مرد گفت:" این چه حرفی است؟ اگر می خواستم پول بدهم ، از آن دکانها دوغ می گرفتم." بقال گفت:" من دیگر به تو نسیه نمی دهم ، هرچه بدهکاری داری بده ، بعد دوغ نسیه ببر" مرد سری تکان داد و گفت:" پشیمان می شوی؟ " دکاندار گفت :" خیلی پیش از این پشیمان شده ام ، از آن روزی که هرچه خواستی بردی و پولش را ندادی ." مرد که دید حرف زدن فایده ای ندارد ، راه خانه اش را در پیش گرفت و رفت . برای کاری نوکرش را صدا زد . نوکر که جلوی در خانه ایستاده بود ، دیر نزد ارباب رفت . مرد گفت :" چرا این قدر سر به هوا شده ای ؟ چند بار صدایت بزنم؟ " نوکر گفت :" ارباب جایی نبودم . سر و صدایی شنیدم و جلوی در خانه رفتم ؛ دیدم دکان بقالی شلوغ است . اگر اشتباه نکنم ، امروز ، روز ماست است ." مرد گفت :" کدام ماست ؟" نوکر گفت :" از آن ماستهای پرچرب و خوشمزه !" آب در دهان ارباب جمع شد . به نوکر گفت :" به دکاندار بگو که اربابم گفته یک ظرف ماست به ما بده ." نوکر که می دانست اربابش همیشه از دکاندار نسیه می گیرد گفت:" ارباب پولش را کی می دهی ؟ " ارباب گفت به تو مربوط نیست . فقط بگو که پولش را بعد می آورم. ارباب این را گفت ؛ ولی پشیمان شد . این بود که به نوکرش گفت : " نمی خواهد پیش مردم بگویی که ماست نسیه می خواهم. سر و صدا می کند و آبرو ریزی می شود. به بقال بگو که اربابم گفت :" به آن نشانی که خودم آمدم دوغم ندادی ، نوکرم می آید ماستش بده !"
نوکر که خودش نیز دوست داشت از آن ماست بخورد ، خود را به دکان رساند و آنچه را که ارباب گفته بود ، به بقال گفت . دکاندار تا این حرف را شنید ، عصبانی شد و بلند داد کشید . یکی پرسید :" چرا ناراحت شدی؟ " بقال گفت :" اگر به جای من بودی ، آتش می گرفتی ، یک نفر بدهکار است ، به خودش دوغ نداده ام ، حالا نوکرش را فرستاده و گفته :" به آن نشانی که خودم آمدم دوغم ندادی ، نوکرم می آید ماستش بده ! "
از آن پس برای کسی که میان دیگران اعتبار و مقامی نداشته باشد و با این حال بخواهد برای دیگران توصیه و سفارش کند ، این ضرب المثل را به کار می برند .






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:27 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

نقل می کنند که در روزگاران قدیم ، مردم در کوزه های گلی آب می ریختند و در کاسه های گلی غذا می خورند . دکانهایی هم بودند که در آنها کاسه و کوزه می ساختند که به آن جا کارگاه کوزه گری می گفتند .
روزی جوانی برای آموختن کوزه گری به کارگاهی رفت و در آن جا مشغول کار شد . استاد کوزه گر ، اول به او یاد داد که چه طور از خاک رُس یا نرم ، گل کوزه گری درست کند . پس از چند روزی او را پشت چرخ نشاند و به او ساختن کوزه و کاسه را آموخت . بعد از همه این کارها به جوان یاد داد که چه طور باید کوزه ها و کاسه ها را بعد از خشک شدن ، لعاب داد و در کوره گذاشت تا سفت و محکم شوند. هنوز چند روزی از کار کارگر جوان در کارگاه کوزه گری نگذشته بود که او رفت و ناپیدا شد . استاد کوزه گر نگران شد و خیال کرد شاگردش بیمار و ناخوش شده است . ولی برای او خبر آوردند که شاگرد جوانش ، یک کارگاه کوزه گری راه انداخته و دیگر قرار است برای خودش کار کند . استاد پیر آرزو کرد که شاگرد جوانش موفق شود و به آنچه که دوست دارد ، برسد .
کوزه گر جوان ، در کارگاهش مشغول کار شد . روزها و هفته ها گذشت تا توانست مثل استادش کوزه و کاسه هایی بسازد ؛ ولی هر کس کاسه های او را می خرید ؛ زود پس می آورد و می گفت : « این مال خودت ! با یک بار شستن ، رنگ آن پرید . »
پس از مدتی ، دیگر هیچ کس برای خرید کاسه سراغ کوزه گر جوان نمی رفت و همه از استاد او کاسه و کوزه می خریدند . کوزه گر جوان وقتی وضع کار و کاسبی خود را این طور دید ، افسرده و غمگین شد . او چاره کار را از این و آن پرسید . آنها به او گفتند : « باید پیش استاد کوزه گر بروی . اگر قرار است کسی چیزی بداند ، فقط اوست که می داند . "
کوزه گر جوان ، چاره را در این دید که نزد استاد کوزه گر برود ، هرچند که این کار برایش خیلی سخت بود . یک روز صبح قبل از آن که مردم محله ، کوزه گر جوان را ببینند ، پیش استاد کوزه گر رفت . او جلوی در کارگاه دست به سینه ایستاد و سلام کرد و گفت : « استاد مرا ببخشید ، رسم شاگردی را به جا نیاوردم و پیش از آن که همه چیز را از کوزه گری بدانم ، کارگاهی برپا کردم ؛ ولی نمی دانم چرا یک نکته را یاد نگرفتم . من نیامده ام که آن را بدانم ؛ آمده ام بگویم که مرا ببخشید و از این قدرنشناسی من گذشت کنید ! من بدون اجازه استاد ، کارم را شروع کردم . »
استاد کوزه گر ، کاسه ای را برداشت و به آن فوت کرد و گفت : « پسرم تو همه کارها را خوب یاد گرفتی ، فقط فوت کوزه گری را نیاموختی . »
کوزه گر جوان با تعجب پرسید : « فوت کوزه گری ؟ این چه کاری است ؟ »
استاد کوزه گر لبخند مهربانی زد و گفت : « روی کاسه ها ، قبل از آن که در ظرف لعاب فرو بروند و لعاب داده شوند ، گرد و غبار می نشیند . تو باید پیش از لعاب دادن ، به کاسه ها فوت می کردی تا غبار آنها گرفته شود . تو غبار را از کاسه ها پاک نمی کردی . بعد کاسه ها هم خوب لعاب داده نمی شدند . حالا فوت کوزه گری را یاد گرفتی ؟ »
از آن پس اگر کسی در کاری بدون تجربه وارد شود و از دانش و تجربه دیگران هم استفاده نکند ، ضرب المثل " فوت کوزه گری " حکایت حال او می شود .






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:26 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

آورده اند که :
در روزگاران قدیم ، مردی کلاهی خرید . کلاهی که سالهای سال آرزوی خریدن آن را داشت. وقتی که مرد کلاه را بر سر گذاشت ، طور دیگری شد ؛ چون خیال می کرد هیچ کس خوشحال تر و خوشبخت تر از او در زندگی نیست . کلاه ، حسابی مرد را به خود مشغول کرد . شبها کلاه را در بهترین جای اتاق می گذاشت و روی آن پارچه سفیدی می کشید تا گرد و غبار روی آن ننشیند . وقتی هم که آن را بر سر می گذاشت تا از خانه بیرون برود ، آن قدر آرام قدم بر می داشت که مبادا کلاه روی سرش جا به شود و بیفتد . در این حال اگر باد آرامی هم می وزید ، زود دست بر سرش می گذاشت تا یک وقت کلاهش را باد نبرد .
مرد به کلاهش دلخوش بود تا آن که روزی بر اثر حادثه ای آن را از دست داد . رفتن کلاه غمی بر دل او نشاند که تا آخر زندگی فراموش نکرد .
حالا ببینید که چگونه کلاه را از دست داد ؟ بله . روزی در راهی می رفت . هوا گرم بود . تشنه شد . کنار جوی آبی نشست تا آبی بنوشد و خستگی از تن بیرون کند و دوباره به راهش ادامه دهد . او نشست و بعد از نوشیدن آب ، نگاهی توی جوی انداخت . تا آن وقت عکس خودش و کلاهش را به آن زیبایی توی آب ندیده بود . برای آن که بهتر همه چیز را ببیند ، سرش را پایین تر آورد و به آب نزدیک تر کرد که یک دفعه کلاه از سرش توی جوی آب افتاد . از این کار خودش خنده اش گرفت . دست برد تا خیلی آرام کلاه را از آب بگیرد ؛ ولی کلاه تکانی به خود داد و جلوتر رفت .
صاحب کلاه از جا پرید و به دنبال کلاه دوید . حرکت آب هم تندتر شد . حالا هرچه می گذشت ، کلاه از او دور و دورتر می شد . مرد دوید و کلاه هم رفت . کلاه کم کم به نزدیک رودخانه رسید . او هرچه زور داشت ، در پاهایش جمع کرد ؛ ولی به کلاه نرسید که نرسید .
از خستگی ، کنار رودخانه روی زمین افتاد . وقتی به خودش آمد ، دیگر از پیدا کردن و گرفتن کلاه عزیزش از آب ناامید شد . مدتی کنار رودخانه راه رفت و از چند نفر سراغ کلاهش را گرفت ، ولی هیچ کس کلاه او را ندیده بود . دل گرفته و غمگین به خانه برگشت . نمی دانست به مردم که او را با این کلاه می شناختند ، چه بگوید . اولین نفر که او را دید ، از او پرسید : « کلاه کجاست ؟ » صاحب کلاه گفت : " آب برد ."
مرد گفت : " آب برد ؟ چرا آن را نگرفتی ؟ دلت نسوخت که کلاه به آن قشنگی را آب ببرد ؟ "
چند نفر دیگر هم از او پرسیدند . این بود که با خودش گفت : « باید جوابی بدهم که همه دست از سرم بردارند و خیال نکنند من تنبل بودم و نتوانستم مواظب کلاهم باشم . همین شد که وقتی یک نفر دیگر از او پرسید که کلاه چه شد ، جواب داد : « همان بهتر که کلاه را آب برد . از روز اول هم به سر من گشاد بود. " از آن پس اگر کسی چیزی را از دست بدهد و از به دست آوردن دوباره آن ناامید شود و شروع به بدگویی از آن کند ،‌ می گویند : " کلاه آب برده به سر صاحبش گشاد است ! »

 






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:26 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

نقل کرده اند که روباهی از راهی می گذشت. در راه چاهی دید. هوا گرم بود و روباه تشنه شده بود. روباه لب چاه ایستاد و نگاهی داخل آب انداخت. آب پایین بود. سر چاه هم چرخی بود که سطلی از آن آویزان بود. روباه برای آن که از آب پاک و زلال چاه بخورد، داخل سطل نشست و پایین رفت. او به ته چاه رسید، از آب زلال چاه نوشید؛ ولی نتوانست بالا بیاید ؛ چون پایین چاه گرفتار شده بود. ساعتی گذشت و روباه در همان وضعیت بود. گاهی به بالا نگاهی می انداخت و می گفت: « کمک کنید! من این جا گرفتار شده ام !» در این وقت گرگی از آن جا می گذشت. جای پای روباه را دید. آن را دنبال کرد تا سر چاه رسید. صدا زد: « تو آن جایی روباه؟» روباه گفت: « من این جا هستم ، ‌می خواهی کمک کنی؟» گرگ خندید و گفت : « معلوم است که می خواهم به تو کمک کنم، دوست داری که بالا بیایی ؟» روباه گفت :" بله دوست دارم ؛ ولی نمی توانم ." گرگ علت را پرسید و روباه گفت :" چون پایم شکسته ". گرگ خوشحال شد و گفت : « نمی ترسی که پیش من بیایی؟» روباه گفت: « چرا بترسم؟ در صحرا کنار گرگ بودن بهتر از در چاه مردن است.» گرگ که دوست داشت روباه را از چاه بیرون بیاورد و آن را بدرد و بخورد گفت: «حالا بگو که چطور به تو کمک کنم ؟» روباه با دهان ، طناب چاه را تکان داد و گفت: « با این ریسمان یا طناب! بالای چاه یک سطل است. اگر داخل آن بنشینی، من بالا می آیم و نجات پیدا می کنم.» گرگ که به طمع خوردن روباه می خواست او را از چاه بیرون بیاورد، بی آن که فکر کند، زود داخل سطل پرید. سطل سنگین شد و پایین رفت؛ ولی از آن جا که گرگ از روباه سنگین تر است، سطل با سرعت پایین رفت. ناگهان روباه از جا کنده شد و بالا آمد. گرگ نمی دانست که به ریسمان یا طناب این چاه دو سطل آویزان است، اگر یکی پایین برود ، آن یکی بالا می آید. همین بود که روباه بالا آمد و گرگ پایین رفت. میان راه دو حیوان همدیگر را دیدند. روباه با دیدن گرگ گفت: « آمدی به من کمک کنی؟ برو توی چاه تا مزدت را بگیری !» گرگ گفت: « چی می گویی روباه ؟ مرا این جا تنها نگذار !» گرگ مثل برق از مقابل چشمان روباه رد شد و پایین رفت. روباه به بالا رسید و از سطل بیرون پرید. در این وقت صدای گرگ از چاه شنیده شد: « کجا رفتی روباه ! چرا به من کمک نمی کنی؟ نمی دانی که من تو را دوست دارم؟ » روباه گفت: « چطور ممکن است که گرگ روباه را دوست داشته باشد، مگر برای خوردن؟» گرگ گفت: « ریسمان یا طناب را بکش بالا» روباه گفت: « یعنی با همین ریسمان تو را کمک کنم ؟»
گرگ گفت :" آری با همین ریسمان. مگر من با همین ریسمان تو را از چاه بیرون نیاوردم؟ "
روباه گفت: « نمی شود . هیچ راهی ندارد!» گرگ گفت :" چرا نمی شود ؟ چطور من آمدم و شد ؟ " روباه گفت :" برای آن که به تو اعتماد ندارم . نمی شود به حرف گرگ گوش کرد . با ریسمان شما به چاه نمی توان رفت!" روباه این را گفت و رفت ، در حالی که گرگ فریاد می کرد و از روباه کمک می خواست.
از آن پس اگر کسی به حرفی که زده عمل نکند و به قولی که داده وفا نکند و حرف و عملش در نزد دیگران بی ارزش باشد ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود . " با ریسمان یا طناب شما به چاه نمی توان رفت ."






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:25 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.