سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در روزگاران قدیم ، گدای نابینایی زندگی می کرد که هرچه به دست می آورد، نمی خورد . او بسیار پول دوست بود . مردم به او کمک می کردند ، ولی او جمع کردن مال را ، از هر کاری بیشتر دوست داشت . بیشتر وقتها گدا پولهایش را در خریطه می گذاشت و هر جا که می رفت ، خریطه را همراه خود می برد. روزی مردی نیرنگ باز از کنار گدا گذشت . خریطه را دید و فهمید که چه خبر است. نقشه ای کشید تا پول را از چنگ گدای خسیس درآورد . گدا، سر کوچه ای می نشست . مرد کمی دورتر از او ایستاد . در ساعتی که کوچه از جمعیت خالی شد، مرد فریبکار کیسه را از چنگ گدا بیرون کشید و پا به فرار گذاشت. گدا فریاد زد و از مردم کمک خواست. اما تا مردم خبردار شوند، دزد رفته بود. روزها گذشت . گدای خسیس ، گریان و ناراحت بود و دزد شادمان و خندان.
روزی دزد با خود گفت : " آن گدایی که من دیدم ، هیچ وقت دلسوز خودش نبوده است. شاید در تمام عمرش یک بار هم غذای خوب نخورده است . پس حالا با پول خودش یک غذای حسابی آماده می کنم که بخورد و شاد شود." او غذا را آماده کرد و نزد گدا رفت و گفت :" چه می کنی مرد ؟ " گدا گفت :" می بینی که گدایی". دزد پرسید : " چه می خوری ؟ " گدا گفت : " نان خشک و خالی ! " دزد گفت :" امروز ناهار میهمان من می شوی ؟ " گدا با خوشحالی گفت : " چرا که نه . به شرطی که هم غذا خوب باشد، هم راه دور نباشد. چون اگر دیر برگردم ، جایم را گداهای دیگر می گیرند." دزد گفت : " خیالت راحت باشد . هم غذا خوب است ، هم راه نزدیک ". بعد مرد گدا فرش کهنه زیراندازش را جمع کرد و همراه مرد به خانه اش رفت . دزد ، برای او مرغ درست کرده بود. گدا وقتی فهمید که غذا مرغ است، گفت :" سالهاست مرغ نخورده ام و طعم آن را فراموش کرده ام ." آن وقت دست برد و لقمه ای برداشت و آن را در دهان گذاشت؛ ولی هنوز لقمه را نخورده ، دست مرد را گرفت و گفت : " دزد پولهای من تویی ". مرد گفت : " راست می گویی ، اما از کجا فهمیدی؟ " گدا گفت :" از آن جا که لقمه در گلویم بند ماند ، دانستم مال خودم است که از گلویم پایین نمی رود ." دزد گفت : پس گذشتگان بی دلیل نگفته اند که : " نان خودش از گلویش پایین نمی رود ." از آن پس اگر کسی ، دیگران دارایی اش را غارت کنند و یا آن قدر از نعمتهای زندگی بهره نبرد که بعد از مرگش ، دیگران به جای او بخورند ، این ضرب المثل حکایت حال اوست .






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:25 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

آورده اند که :
کلاغی در آسمان پرواز می کرد . به مزرعه ای سرسبز و زیبا رسید . روی شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند . همان طور که به اطراف خود نگاه می کرد ، متوجه شد که یک شکارچی به طرف او می آید . کلاغ ترسید ، اما بعد با خود گفت : " تا زمانی که کبوترها ، آهوان ، خرگوش ها و دیگر موجودات هستند ، هیچ کس به من آزاری نخواهد رساند . " بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت . شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود ، تور خود را کمی آن طرف تر از درخت پهن کرد ، مقداری دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد . یک دسته کبوتر ، از راهی دور پرواز کنان و بازی کنان در آسمان ظاهر شدند . از آن بالا ، دانه ها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند .
سردسته آنها کبوتری دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را " طوقی " می نامیدند . طوقی درحالی که به آنها اخطار می داد گفت : " عجله نکنید یک دقیقه صبر کنید تا مطمئن شویم که خطری وجود ندارد ." کبوترهای دیگر گفتند : " نه ما خیلی گرسنه هستیم و می خواهیم قبل از این که پرنده های دیگر دانه ها را بردارند ، برویم و دلی از عزا درآوریم . از این گذشته این جا بیابان است و خطری وجود ندارد . "
سپس همه آنها روی دانه ها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند . کبوترها وقتی دیدند که در دام افتاده اند ، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخهای تور فرار کنند . اما موفق نشدند . شکارچی وقتی دید آن همه کبوتر در تورش گرفتار شده اند ، هیجان زده شد و پرید تا پرنده ها را بگیرد . کلاغ داشت همه چیز را از بالای درخت می دید .
طوقی به همراهان خود گفت : " گوش کنید دوستان . ما خیلی عجله کردیم ، درنتیجه به دام افتادیم ، اما نباید وقت را تلف کرد . شکارچی دارد به طرف ما می آید . اگر لحظه ای را هدر بدهیم ، فرصت فرار کردن را از دست خواهیم داد . ما باید متحد شویم و با هم نقشه فرار بکشیم . اگر هر یک از ما به تنهایی اقدام به فرار کنیم ، فایده ای نخواهد داشت . اگر بخواهیم خودمان را نجات دهیم ، باید با هم همکاری کنیم . " کبوترها پرسیدند : " باید چه کار کنیم ؟ " طوقی جواب داد : " بیایید قبل از این که شکارچی به ما برسد ، با هم و با همه قدرتمان پرواز کنیم و تور را با خود ببریم . بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شویم ." کبوترها قبول کردند و همه با هم بلند شدند . درحالی که تور را با خود حمل می کردند ، به رهبری طوقی پرواز کردند . شکارچی به سرعت دنبال کبوترها دوید ، به این امید که وقتی آنها خسته شدند و به زمین افتادند ، آنها را بگیرد . اما هرچه شکارچی سریعتر می دوید ، کبوترها از او سریعتر پرواز می کردند . کلاغ که این ماجرا را تماشا می کرد ، از باهوشی پرنده ها لذت برد . او تا به حال چنین چیزی ندیده بود . به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت . کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد . بعد از اینکه یک مسافت طولانی پرواز کردند ، طوقی گفت : " شکارچی تا زمانی که می تواند ما را ببیند ، دست از تعقیب ما بر نمی دارد و شکی نیست که ما به زودی از پرواز خسته خواهیم شد . بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او نتواند ما را ببیند و از شکار ما منصرف شود ." سپس آنها مسیر خود را تغییر دادند و به سوی روستای پرجمعیتی پرواز کردند و از دید شکارچی ناپدید شدند . شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود ، دیگر آنها را دنبال نکرد و به خانه بازگشت .
کبوترها پرسیدند : " حالا چگونه می توانیم خودمان را از این تورها رها کنیم ." طوقی پاسخ داد : "
این کار از دست ما ساخته نیست . ما به کمک و همکاری دیگران نیاز داریم . من موشی را می شناسم که در این نزدیکی ها زندگی می کند . ما سالها با هم همسایه بوده ایم . من به او محبت زیادی کرده ام و بسیار به او کمک نموده ام . نام او زیرک است . او می تواند تور را با دندانش پاره کند . در این قبیل موارد است که می شود از نعمت دوستی ، بهره مند شوی . " سپس آنها روی خرابه ای که موش در آن زندگی می کرد ، فرود آمدند و طوقی موش را صدا زد تا به آنها کمک کند .

موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقی پرسید : " چگونه با داشتن این همه هوش و خردمندی گرفتار شدی ؟ " طوقی جواب داد : " اول طمع به دانه ها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم . از این گذشته در زندگی همیشه موقعیتهای خوب و بد پیش می آید و هرکس ممکن است اشتباه کند . اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمی دهد و ناامید نمی شود . حالا وقت گفتن این حرفها نیست . نمی خواهی دوستانم را از بند رها کنی؟ " موش شروع به بریدن بندهای طوقی کرد . طوقی گفت :" دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن ". موش گفت : " نوبت آنها هم می رسد . می خواهم اول تو را آزاد کنم ، چون تو به من خیلی محبت کرده ای ." طوقی گفت : " خیلی ممنونم که این قدر وفادار هستی ، ولی از آن جایی که من دوست تو هستم ، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهی کرد ، حتی اگر خیلی خسته شده باشی . اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند ، خسته شوی ممکن است دیگر به آنها توجهی نکنی و آنها مدت طولانی اسیر باقی بمانند . به علاوه ، به خاطر همکاری آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچی فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرنده ها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم . یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشی و راحتی ، بلکه به هنگام خطر و سختی نیز از زیردستان خود مراقبت کند . از تو عاجزانه می خواهم که اول همراهان مرا رها کنی ." موش گفت : " آفرین بر تو و افکار خوبت که نشانه رهبری و بلند همتی توست ." سپس خیلی سریع تمام تور را برید و همه کبوترها را آزاد کرد . بعد همه خداحافظی کردند و کبوترها با شادمانی پرواز کردند . موش هم به لانه اش برگشت . کلاغ موش را به خاطر وفاداری و کمکی که به دوست قدیمی اش کرده بود ، تحسین کرد و خواست که با او دوست شود . کلاغ با خود گفت : " من هم از این خطرات ایمن نخواهم بود . این اتفاق ممکن است روزی برای من نیز پیش بیاید . بهتر است که یک چنین دوست مفیدی داشته باشم ." با این فکر ، به طرف سوراخ موش رفت و او را به نام زیرک صدا زد . موش گفت : " من تو را نمی شناسم . تو کی هستی و چگونه اسم مرا می دانی و از من چه می خواهی؟ " کلاغ گفت : " من کلاغم و تا امروز از تو بدم می آمد . امروز داشتم از این جا عبور می کردم که گرفتاری کبوترها و شجاعت و وفاداری تو را در رها کردن آنها دیدم . با این کار تو ، فایده دوستی و همکاری را فهمیدم . بنابراین آرزو دارم مرا به عنوان دوست قبول کنی . تو می توانی اطمینان داشته باشی که از این پس من به تو وفادار و ارادتمند خواهم بود ."
موش گفت : " برای این حرفهای خوب متشکرم . اما بدان که دوستی بین من و تو بسیار بعید است . زیرا موش غذای کلاغ است و کلاغ دشمن موش . دوستی بین دو موجود قوی و ضعیف بی معنی است . اولین شرط برای دوستی بین دو طرف آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود . " کلاغ گفت : " بله کلاغها دشمن موشها هستند ، اما من قول می دهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم ." موش گفت : " واقعیت این است که همه کلاغها دشمن موشها هستند . وقتی که تو با کلاغهای دیگر دوست و با موشهای دیگر دشمن باشی ، دوستی ما چه فایده ای دارد . "
کلاغ گفت : " من آن قدر از سخاوت و وفاداری تو خوشم آمده که حاضرم از این به بعد نه دوست کلاغهای دیگر باشم و نه دشمن موشها . من مثل انسانهایی نیستم که به دروغ قسم می خورند یا برای این که سر یکدیگر را کلاه بگذارند، قول انجام کاری را می دهند و بعد از رسیدن به هدفشان زیر قول خود می زنند . من یک کلاغ سیاه بیش نیستم . اما شرفی را که یک کلاغ باید داشته باشد ، دارم . آنها درباره این موضوع بیشتر صحبت کردند ، تا این که سرانجام موش احساس کرد کلاغ راست می گوید و موافقت کردند که از آن پس با یکدیگر دوست باشند . سپس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر پیمان دوستی بستند . آنها چندین روز درباره پیمان شکنی انسانها و حیوانها با یکدیگر صحبت کردند و دوستی آنها سالهای سال ادامه داشت .
داستانی از ( کلیله و دمنه )






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:24 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

گرگی درنده خو در بیابانی زندگی می کرد. او به حیوانهای ضعیف تر از خودش حمله می کرد و آنها را می کشت و می خورد . یک روز وقتی که گرگ ، شکاری برای خوردن پیدا نکرد و خیلی گرسنه بود ، تصمیم گرفت به روستا برود و مرغ یا خروسی بدزدد و فرار کند . ولی گرگ از سگهای روستا که تنها دشمن او بودند، می ترسید. گرگ با خودش فکر می کرد و مردد بود که برود یا نرود. در همان موقع چشمش به خرگوشی افتاد که زیر یک بوته خار ، خوابیده بود . گرگ خوشحال شد و با خود گفت :" اگر قبل از این که خرگوش بیدار شود، او را بگیرم ، غذای لذیذی است. هرچند که خرگوشها موجودات خواب آلودی هستند، ولی گوشهای تیزی دارند و خیلی سریع فرار می کنند . اگر صدای مرا بشنود و بیدار شود، دیگر نمی توانم او را شکار کنم ." پس گرگ ، پاورچین پاورچین خودش را به خرگوش رساند و گفت : " چقدر می خواهی بخوابی ؟ مگر نمی دانی که اگر زیاد بخوابی به هیچ کاری نمی رسی ؟ چطورهستی آقا خرگوشه ؟ چرا از حال ما نمی پرسی ؟ "
خرگوش بیچاره از خواب پرید و فهمید که به چه دردسری گرفتار شده است . خرگوش راه فراری نداشت و می دانست که گرگ او را خواهد خورد ، مگر این که چاره ای بیندیشد . خرگوش می دانست که گرگ به آه و زاری او توجهی نخواهد کرد . پس به آرامی جواب داد :" شما اشتباه می کنید ، من همیشه جویای احوال شما بوده ام . شما رئیس این بیابان هستید و همه ما برای طول عمر شما دعا می کنیم . " گرگ صحبت خرگوش را قطع کرد و با صدای بلند گفت :" کافی است ای موجود بدبخت ! این قدر چاپلوسی نکن ! از این حرفها خیلی شنیده ام . حقیقت این است که من گرسنه ام و قصد دارم تو را بخورم . "
خرگوش فهمید که با چاپلوسی و تعارف نمی تواند اشتهای گرگ را برطرف کند . فکر کرد که بهتر است حس طمعکاری گرگ را تحریک کند . پس به گرگ گفت :" من خدمتکار و ارادتمند شما هستم و آماده ام که صداقت خود را به شما ثابت کنم . " گرگ گفت : " از دست تو چه کاری بر می آید ؟ " خرگوش گفت :" حقیقت این است که من اسیر شما هستم و نمی توانم فرار کنم و شما گرسنه اید و می توانید مرا تکه پاره کنید . مگر این طور نیست ؟ " گرگ گفت :" بله همین طور است." خرگوش گفت :" بسیار خوب ، از آن جایی که نمی توانم فرار کنم و دلم می خواهد زنده بمانم ، پس باید غذای بهتری برای شما فراهم کنم . من روباهی را می شناسم که در همین نزدیکی زندگی می کند و سه برابر از من چاق تر است . گوشتش به قدری خوشمزه است که تمام حیوانات آرزوی خوردن او را دارند ، ولی از آن جایی که خیلی مکار و حیله گر است ، هنوز کسی او را شکار نکرده است . حالا اگر به من فرصت دهی ، تو را به جایی که آن روباه چاق زندگی می کند ، می برم و او را با حقه از خانه اش بیرون می آورم تا شما بتوانید او را بگیرید و بخورید. اگر با خوردن آن روباه ، سیر نشدید ، می توانید مرا هم بخورید . " گرگ که دید خرگوش خیلی لاغر است و نمی تواند او را سیر کند، با خود گفت :" این خرگوش راست می گوید . اگر بتوانم آن روباه را بخورم ، بهتر از این است که این خرگوش لاغر را بخورم ." سپس به خرگوش گفت : " بسیار خوب ، برویم . ولی اگر دروغ گفته باشی ، تو را تکه پاره می کنم ."
آنها به طرف خانه روباه به راه افتادند . وقتی که به خانه روباه رسیدند ، خرگوش به گرگ گفت که همان جا منتظر بماند و خودش وارد خانه روباه شد . خرگوش وانمود کرد که دوست بسیار صمیمی روباه است . به محض این که چشمش به روباه افتاد گفت :
" روز بخیر روباه عزیز ، حالت چطور است ؟ " روباه تعظیم کرد و به گرمی جواب داد : " متشکرم . خوش آمدید . چی شده که یادی از ما کردی ؟ " خرگوش گفت :
" دوست عزیز دلم برای شما خیلی تنگ شده بود و می خواستم شما را دوباره ملاقات کنم . ولی مشغله زندگی به قدری زیاد بود که نتوانستم زودتر خدمت برسم . امروز خیلی خوش اقبال بودم ، چون یکی از دوستان قدیمی و ارجمند را ملاقات کردم . او تعریف شما را بسیار شنیده است و خیلی دلش می خواهد که با شما آشنا شود . او از من خواست شما را با او آشنا کنم . حالا این شخص محترم ، پشت در ایستاده و منتظر اجازه شماست تا داخل شود . اگر به دلایلی نمی توانید او را به داخل راه دهید ، می توانید برای آشنایی به اتفاق هم در هوای آزاد قدم بزنید و با هم صحبت کنید . او خیلی مشتاق است که شما را از نزدیک ملاقات کند ."
روباه که خودش یک حیله گر به تمام معنا بود، از صحبتهای خرگوش فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است . وگرنه یک ملاقات ساده نیازی به این همه تعارف نداشت . روباه در پاسخ خرگوش گفت : " با این حرفها دارید مرا دست پاچه می کنید . خانه من متعلق به شماست . " و یک دفعه مثل این که چیزی را فراموش کرده باشد ، با تعجب گفت :
" خدای من ! فراموش کردم که دیگ شیر برنج را از روی اجاق بردارم . " روباه از خرگوش عذرخواهی کرد و به بهانه این که دیگ شیر برنج را از روی اجاق بردارد ، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت تا ببیند این میهمان ارجمند چه کسی است . در آن طرف ، خرگوش بر این باور بود که با فراهم کردن غذای گرگ ، جان خودش در امان خواهد بود . خرگوش همچنان خوشحال بود ، چون این بهترین فرصت برای او بود تا از دشمن دیرینه اش روباه انتقام بگیرد و یک شکم سیر از شیر برنج های خوشمزه ای که روباه درست کرده ، بخورد .
روباه با دیدن گرگ گرسنه پشت در خانه اش ، فهمید که خرگوش قصد دارد او را طعمه گرگ کند . پس با خود گفت : " حالا همه چیز را فهمیدم . همان بلایی را که می خواستید بر سر من بیاورید ، سر خودتان می آورم .

روباه لبخند زنان در حالی که وانمود می کرد از هیچ چیز خبر ندارد ، به خرگوش گفت : " هم شما و هم دوستتان به این جا خوش آمدید . من بی نهایت از دیدار او خوشحال می شوم . چه خوب می شود اگر بتوانیم چندین ساعت در کنار هم باشیم و از دیدار یکدیگر لذت ببریم . چون اولین بار است که این مهمان جدید قصد دارد به خانه من بیاید ، می خواهم از ایشان به بهترین شکل پذیرایی کنم . آیا ممکن است که چند لحظه ای پشت در با مهمان ارجمندمان صحبت کنید تا من در طول این مدت ، خانه را جارو کنم و یک قالیچه تمیز پهن کنم ؟ به محض این که این کارها را انجام دادم ، به شما خبر می دهم تا به داخل تشریف بیاورید ." خرگوش به این خیال که روباه حرفهای او را باور کرده ، پاسخ داد : " دوست عزیز ، مهمان ما خیلی مهربان و دوست داشتنی است و اهل تشریفات نیست . ولی از آن جایی که می خواهید از او به خوبی پذیرایی کنید ، با شما موافقم . ما پشت در منتظر می مانیم تا شما ما را صدا بزنید . " سپس خرگوش نزد گرگ بازگشت و همه چیز را برای او گزارش داد .
خرگوش به گرگ گفت : " این اولین و آخرین غذایی نیست که برای شما پیشکش می کنم . من روباه های چاق و فربه دیگری هم سراغ دارم که می توانم برای شما بیاورم . "
سپس آنها مشغول صحبت شدند و درباره موضوعهای مختلف گفتگو کردند . روباه که هم زیرک و هم باهوش بود ، پیش از این به خطرهایی که سر راهش قرار دارند ، فکر کرده بود . به همین منظور برای رهایی از خطر ، چاره ای اندیشیده بود . او چاهی عمیق را در جلوی اتاقش حفر کرده بود و روی آن را با چوب پوشانده بود و یک قالیچه کهنه را روی آن پهن کرده بود . همچنین یک درِ مخفی آن طرف خانه روباه وجود داشت که تتها خود روباه از آن مطلع بود . روباه مکار ، چوبهای درِ چاه را برداشت و جای آن را با تکه چوبهای نازک عوض کرد . بعد روی چاه را با یک قالیچه زیبا پوشاند و خودش کنار ایستاد و آماده شد تا در موقع لزوم از درِ مخفی فرار کند . سپس با صدای بلند گفت : " آقا خرگوشه ! از این که شما را زیاد منتظر گذاشتم ، عذر می خواهم . با مهمان محترمتان به داخل تشریف بیاورید . "
گرگ و خرگوش با اشتیاق داخل خانه شدند . به محض این که پایشان را روی قالیچه جلوی اتاق گذاشتند ، هر دوی آنها به داخل چاه پرت شدند . روباه که از درِ مخفی فرار کرده بود ، از در جلو ، به داخل خانه آمد و دید که گرگ و خرگوش در حال بگو مگو هستند . گرگ فکر می کرد که تمام اینها زیر سر خرگوش است و بلافاصله خرگوش را تکه پاره کرد . روباه لب چاه آمد و با کنایه گفت : " آقا خرگوشه ! آقا خرگوشه ! "
گرگ از ته چاه جواب داد : " من آن خرگوش بد خواه را به سزای عملش رساندم . حالا یک طناب بیاور و مرا از این چاه نجات بده . " روباه با صدای بلند خندید و گفت : " بله ، سزای خرگوش همین بود . چون کسی که به دوست قدیمی اش خیانت کند و قصد داشته باشد با مکر و حیله ، دوستش را به دام دشمن بیندازد ، باید کشته شود . و تو ! تو آنقدر احمق بودی که گول این خرگوش ضعیف را خوردی و وقتی که به عنوان مهمان به داخل خانه دعوت شدی ، قصد داشتی گوشت میزبان را بخوری . پس همین سنگ برای تنبیه تو کافی است . " سپس روباه یک سنگ بزرگ را روی سر گرگ انداخت و همه حیوانهای بیابان را برای همیشه از شرّ گرگ ظالم خلاص کرد

 


( حکایتی از کلیله و دمنه )

 






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:24 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

در روزگاران قدیم ،  راهی شهری شد که تا آن وقت به آن جا نرفته بود . در راه با خودش هزار جور نقشه کشید و فکر و خیال کرد که وقتی به آن شهر رسید ، کجا برود و چی بخرد و چه چیزها ببیند . او با این فکر و خیالها خوش بود که ناگهان با خود گفت : " این چه کاری است که من می کنم ؟ چرا با دست خود ، دارم خودم را گم می کنم ؟ اگر من در این شهر ، خودم را گم کنم چی ؟ " او مدتی فکر کرد که چگونه مواظب خودش باشد که گم نشود . در این حال در میان راه ، مردی را دید که کدو بار الاغ کرده و می فروشد . با او حال و احوال کرد و گفت : " یک کدوی مقبول و قشنگ می خواهم ! "
کدو فروش گفت : " کدوی قلمی شنیده بودم ، اما کدوی قشنگ نشنیده بودم ."
مرد ساده دل گفت : " برای این که نمی دانی من کدو را برای چه می خواهم ."
کدو فروش از میان کدوهایش یکی را برداشت و گفت : " بیا اگر در همه دنیا بگردی ، کدویی به این قشنگی پیدا نمی کنی ."
مرد ساده دل ، کدو را خرید و نخی به آن بست و آن را به گردن خودش آویزان کرد . بعد با خوشحالی به راه افتاد و در دل می گفت : " خیلی خوب شد . این هم نشانه من ، حالا هرجا که بروم ، خودم را گم نمی کنم ."
مرد ساده دل این را گفت و به راهش ادامه داد . او ساعتها مانده و ذله رفت و رفت تا به شهر رسید . او مشغول گشت و گذار در شهر شد و نان و غذایی خرید و خورد . چیزی نگذشت که یواش یواش خسته شد . دنبال جایی برای خوابیدن می گشت که درختی را دید . در حالی که کدو از گردنش آویزان بود ، در سایه درخت خوابید . از آن جایی که خسته شده بود ، خوابش سنگین شد . از قضا مرد بیکار و حیله گری از آن جا می گذشت . خواست تفریحی کند . خیلی آهسته طوری که مرد ساده دل بیدار نشود ، کدو را از گردن او برداشت و به گردن خودش آویزان کرد و همان جا خوابید .
مرد مسافر پس از مدتی از خواب بیدار شد . سرگردان و حیران دور و بر را نگاه کرد . نمی دانست کجاست . دست به گردنش کشید . از کدو خبری نبود . نگاهی به مردی انداخت که کنارش خوابیده بود . دید که کدو از گردن او آویزان است . او را بیدار کرد و گفت : " بلند شو ببینم ."
مرد بلند شد و گفت : " چه خبر شده ؟ چرا مرا از خواب بیدار کردی ؟ "
مرد ساده دل گفت : " راستش را بگو . این کدو در گردن تو چه می کند ؟ "
مرد گفت : " این کدو از اول همین جا بود که هست ."
مرد ساده دل گفت : " یعنی چه ؟ مگر می شود ؟ "
مرد گفت : " مگر چی شده ؟ "
مرد ساده دل گفت : " اگر من منم ، پس کو کدوی گردنم ؟ اگر تو منی ، پس من کی ام ؟ "
از آن پس درباره کسانی که در کارهایشان بسیار ساده اندیش هستند و از روی فکر و اندیشه عمل نمی کنند ، این ضرب المثل را به کار می برند و می گویند : " اگر من منم ، پس کو کدوی گردنم ؟ "






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:23 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()

 در یکی از شهرهای ولایت فارس زندگی می کرد . او را درویش دانا دل می نامیدند و همه به خاطر نیکی هایش به او احترام می گذاشتند . یک سال قصد کرد به زیارت خانه خدا برود . تصمیم گرفت خودش به تنهایی سفر را آغاز کند تا بتواند مکانهای دیدنی را در مسیر خود ببیند . مراسم حج آن سال در فصل تابستان انجام می شد . بنابراین مرد دانا دل ، سفر خود را قبل از سال نو آغاز کرد . وی بار و بنه خود را بر دوش گرفت و حرکت کرد . او در طول روز پیاده می رفت و شب را در یک روستای بین راه استراحت می کرد . روز سوم در وسط بیابان به کاروانسرای ویرانه ای رسید که مخفی گاه راهزنها بود . دزدان به محض آن که دیدند او تنهاست، خوشحال شدند. مطمئن بودند که او نمی تواند از خودش دفاع کند. بنابراین دور او حلقه زدند . دانادل وقتی خود را در محاصره دزدان دید ، عصایش را انداخت و به دزدان گفت : " دقیقه ای صبر کنید . من تنها و ضعیف هستم، حال آن که شما چند مرد قوی هستید. عاجزانه از شما می خواهم اول به حرفهایم گوش کنید، بعد هرچه خواستید انجام دهید." دزدان گفتند : " وقت را با حیله و نیرنگ تلف نکن . تو نمی توانی با مکر و حیله از دست ما فرار کنی." مرد گفت : " من قصد فریب ندارم . باید به شما بگویم که پول زیادی همراه ندارم و لباسهای فقیرانه من به درد شما نمی خورد . من درویشِ قصد زیارت مکه را دارم . مزاحم من شدن در شأن شما نیست. درست است که کار شما دزدی است ، اما امیدوارم که هنوز در وجود شما لطف و بخشش باقی مانده باشد . بروید و کس دیگری را که پول زیادی دارد ، غارت کنید . دور از انصاف است که علیه من به زور متوسل شوید . " یکی از دزدها گفت :" حالا می بینیم که تو می خواهی با حرفهایت ما را فریب دهی و فرار کنی . برای ما رسوایی دارد که با این حرفها بتوانی خود را از چنگال ما رها کنی. ما هر چیزی را که گیر بیاوریم غارت می کنیم . اگر می خواستیم بین خوب و بد را تشخیص بدهیم ، آن وقت مثل بقیه انسانها کار می کردیم و با شرافت زندگی می کردیم ." دانا دل گفت : " بسیار خوب ، حالا که شما نمی خواهید به حرف حساب گوش کنید ، کوله بار مرا که در آن کمی پول و کالا است ، بردارید و بگذارید به زیارت خانه خدا بروم ." سر دسته دزدها گفت :" تو چه آدم ساده ای هستی . فکر می کنی با بچه سر و کار داری ؟ اگر ما بگذاریم بروی ، مخفی گاه ما را به بقیه اطلاع می دهی تا ما را دستگیر کنند . بهتر است وصیت کنی و برای مرگ آماده شوی ."
دانا دل گفت : " البته شما می توانید مرا بکشید. اما ریختن خون بی گناه برای شما عاقبت خوشی ندارد . شما به دست عدالت گرفتار می شوید و مجازات کار خود را خیلی زود دریافت می کنید . " دزدان با صدای بلند خندیدند و گفتند : " در این بیابان ، عدالت چگونه اجرا می شود . چه کسی شهادت خواهد داد ؟ ما راهزن هستیم و تو کشته خواهی شد و هیچ کس دیگری این جا نیست که این را ببیند ، همین و بس ." سپس او را احاطه کردند . دانادل که دیگر امیدی به رحم و دلسوزی دزدان نداشت ، به راست و چپ نگریست ، به این انتظار که کسی او را نجات دهد. اما هیچ اثری از نجات دهنده ای دیده نمی شد . تنها چیزی که غیر از دانادل و دزدان وجود داشت ، دسته ای سار بود که بالای سر آنها مشغول پرواز بودند و با جیک جیک خود، سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند . دانادل در اوج ناامیدی به پرنده ها نگریست و گفت : " ای پرنده ها به پایین نگاه کنید و شاهد باشید که من به دست این قاتلان بی رحم گرفتار شده ام و می خواهند مرا بکشند . شاهد من باشید و انتقام مرا از آنها بگیرید."
دزدان دوباره خندیدند و گفتند : " چه آدم ساده ای هستی ؟ نامت چیست ؟ " درویش جواب داد : " دانادل " سر دسته دزدها گفت :" چه اسم عجیبی داری. اسم تو به معنای حکیم و دانشمند است، حال آن که تو آن قدر احمقی که از پرنده های آسمان می خواهی انتقام تو را بگیرند . برای کشتن مرد احمقی مثل تو، هیچ مجازاتی وجود ندارد ." سپس او را کشتند و اموال او را برداشتند و رفتند . آنها هر وقت به یاد می آوردند که دانادل از پرنده ها می خواست انتقام او را بگیرند ، می خندیدند .
روز بعد ، چند مسافر از کاروانسرا عبور کردند و پس از آن که از مرگ دانادل مطلع شدند ، خبر آن را به همه اطلاع دادند . کسانی که دانادل را دوست داشتند ، از شنیدن این خبر بسیار غمگین شدند و مراسم سوگواری باشکوهی برایش ترتیب دادند . همه انتظار داشتند که هرچه زودتر قاتلان دستگیر شوند ، چرا که معتقد بودند ریختن خون انسان بی گناه ، عاقبت دامن قاتلان او را خواهد گرفت .
یک سال گذشت و بار دیگر سال نو فرا رسید . روز سیزدهم نوروز ، وقتی که طبق رسم معمول ، مردم به طور دسته جمعی به خارج از شهر رفتند تا از تفرّج در طبیعت لذت ببرند ، قاتلان دانادل هم آن جا بودند . آنان زیر یک درخت ، نزدیک آشنایان دانادل نشسته بودند و اوقاتی خوش داشتند . هیچ کس فکر نمی کرد که اینها همان دزدان جنایتکار هستند که دارند مثل دیگران خوش می گذرانند .
در آن روز بهاری ، تعداد زیادی گنجشک هم در حال لذت بردن از هوای خوب آن روز بودند . پرواز می کردند ، روی شاخه های درختان می نشستند و جیک جیک می کردند . بعضی وقتها صدای جیک جیک آنها آن قدر بلند بود که مردمی که زیر درخت نشسته بودند ، اذیت می شدند . این باعث شد مردم پرنده ها را بترسانند تا بروند . گنجشکها از روی آن درخت بلند شدند و بر روی درخت دیگری نشستند و باز سر و صدا را به راه انداختند . این بار گنجشکها به سراغ درختی رفتند که دزدان زیر آن نشسته بودند و با صدای جیک جیک خود ، حوصله دزدها را سر بردند . یکی از آنها با صدای بلند گفت : " ببینید این پرنده ها چه سر و صدایی براه انداخته اند ." دیگری درحالی که می خندید جواب داد: " فکر کنم آمدند تا انتقام خون دانادل را بگیرند." دیگری گفت : " نه اینها گنجشک هستند ، درحالی که پرنده هایی که دانادل خواست شاهدان او باشند ، سار بودند ." دیگری به دنبال حرف او گفت :" درواقع دانادل خیلی احمق بود که از پرنده ها خواست شاهدان او باشند." آنها با صدای بلند به صحبت خود درباره دانادل ادامه دادند و به مردمی که در اطراف آنها بودند ، توجهی نداشتند . آشنایان دانا دل که در آن جا بودند ، با شنیدن این کلمات ، به یکدیگر گفتند : " اینها با دیدن گنجشکها و صدای جیک جیکشان ، مرگ دانا دل را یادآوری می کنند . رازی وجود دارد که این اشخاص از آن باخبرند. ما باید رابطه بین دانادل و پرنده ها را کشف کنیم ."
آنها بلافاصله آنچه را که دیده و شنیده بودند ، به حاکم شهر گزارش دادند . دزدان خیلی زود دستگیر شدند. آنها به جرم خود اعتراف کردند و مجازاتی که سزاوار آنها بود ، اجرا شد . به این ترتیب ، پرنده ها وظیفه خود را به عنوان شاهد انجام دادند . عاقبت ریختن خون یک انسان بی گناه ، مجازات قاتلان اوست . ( کلیله و دمنه )

 






تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:22 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.