حکایت کرده اند که کلاغی در نزدیکی موشی لانه داشت. علی رغم دشمنی دیرینه موش و کلاغ ، کلاغ بسیار علاقه مند بود که با موش دوست شود. علت این علاقه آن بود که فداکاریهای موش را در حق دوستانش دیده بود . یک روز کلاغ نزدیک سوراخ موش رفت و او را به نام صدا زد . موش در داخل سوراخ ، از کلاغ پرسید : " از من چه می خواهی ؟ " کلاغ گفت : " ما همسایه هستیم و می توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم ". موش گفت : " درمورد دشمنی موش و کلاغ شنیده بودم اما از دوستی آنها چیزی نشنیده ام . اولین شرط برای دوستی بین دو نفر آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود."
کلاغ گفت : " بله می دانم که کلاغها دشمن موشها هستند ، اما از آن جایی که از نعمت دوستی با تو احساس اطمینان می کنم قول می دهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم." آنها درباره این موضوع بسیار صحبت کردند تا این که سرانجام موش به راستی سخن کلاغ پی برد . پس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر دوست شدند . مدتی گذشت .
روزی کلاغ به موش گفت: " ما نمی توانیم این جا زندگی آرام و راحتی داشته باشیم ، چون شکارچیان اغلب از این جا عبور می کنند . من قبلاً در یک مرغزار کنار یک چشمه با دوست دیگرم، سنگ پشت زندگی می کردم . جای راحت و خوبی است و غذا نیز برای همه وجود دارد. اگر موافقت کنی به آن جا برویم . مطمئنم که راحت تر از این جاست و به ما خوش می گذرد." موش دعوت کلاغ را پذیرفت . سپس کلاغ موش را در سبدی گذاشت و آن را به منقار گرفت و به سوی چشمه ای که سنگ پشت زندگی می کرد پرواز کرد . سنگ پشت از دیدن کلاغ خوشحال شد. کلاغ ماجرای دوستی با موش و چند نمونه از فداکاریهای او را برای لاک پشت تعریف کرد. لاک پشت که باتجربه و دنیا دیده بود، سخاوت و از خود گذشتگی موش را تحسین کرد . آنها نشستند و دوستانه با یکدیگر صحبت کردند . در این هنگام گوزنی را از دور دیدند که به سوی آنها می دوید . احتمال دادند که شکارچی او را دنبال کرده است. پس کلاغ و موش و سنگ پشت هر یک به سویی گریختند . اما وقتی گوزن به آنها رسید ، کمی آب خورد و آرام ایستاد . آن سه مطمئن شدند که هیچ شکارچی او را تعقیب نمی کند . لاک پشت از گوزن پرسید :" از کجا می آیی ؟ چرا این قدر نگرانی ؟ " گوزن گفت:" من در چراگاهی نزدیک زندگی می کنم . امروز دور از چراگاهم چیز سیاهی دیدم، به گمان این که دشمن است فرار کردم ، تا این که به این جا رسیدم. "سنگ پشت گفت:" تو حیوان آرام و بی آزاری هستی و ما سه تا دوست صمیمی هستیم که در این جا با هم زندگی می کنیم . تو هم اگر مایل باشی ، می توانی به عنوان دوست چهارم به ما ملحق شوی ." گوزن پذیرفت و آن جا ماند . آنها هر روز درباره چیزهای مختلف با هم صحبت می کردند و خوشحال و راضی بودند.
یک روز کلاغ و سنگ پشت و موش سر قرار آمدند، اما از گوزن خبری نشد. همه نگران شدند . از کلاغ خواستند که پرواز کند و اطراف را ببیند تا ردی از گوزن بیابد . کلاغ پرواز کرد و کمی بعد برگشت و به دوستان گفت: " گوزن در دام یک شکارچی گیر افتاده است." لاک پشت به موش گفت :" حالا زمان از خود گذشتگی است ، عجله کن و گوزن را نجات بده." موش، بندهای تور را برید و گوزن از دام رها شد. در این موقع لاک پشت هم به آنها پیوست . آهو به سنگ پشت گفت:" دوست عزیز ، حالا وقت فرار کردن است . تو که نمی توانی سریع فرار کنی چرا این جا آمده ای ؟ " سنگ پشت جواب داد: " می خواستم حق دوستی را ادا کرده و هنگام خطر با تو باشم ." سه دوست به سنگ پشت گفتند که هرچه سریع تر از آنجا فرار کند. خود آنها هم فرار کردند . شکارچی که دقیقه ای بعد به آن جا رسید، متوجه شد دام بریده شده و گوزن فرار کرده است.
به اطراف نگریست ، ولی هیچ کس را ندید. شگفت زده بود که چگونه گوزن دام را پاره کرده است. دام را برداشت و رفت . ناگهان چشمش به سنگ پشت افتاد و با خود گفت : " اگرچه سنگ پشت ارزش زیادی ندارد، ولی از هیچی بهتر است." آن را برداشت و در بکس خود گذاشت و بکس را محکم بست. بکس را روی دوشش انداخت و قدم زنان رفت . وقتی کلاغ ، موش و گوزن دوباره یکدیگر را پیدا کردند، همه جا به دنبال سنگ پشت گشتند، اما رد و اثری از او نیافتند . فهمیدند که شکارچی او را برده است. گوزن غمگین و ناراحت شد و گفت: " تقصیر من بود. به خاطر من بود که سنگ پشت به چنگ شکارچی افتاد. حالا دیگر کاری از دست ما ساخته نیست." کلاغ گفت :" چرا نتوانیم کاری کنیم ؟ تا زمانی که اعضای گروه با هم متحد و برای فداکاری آماده باشند، توانایی انجام هر کاری را داریم . علاج این مشکل در دست ماست." گوزن پرسید : "چکار باید بکنیم ؟" کلاغ گفت:" با دقت گوش کنید ، می خواهیم نمایش خوبی اجرا کنیم. گوزن تو سر راه شکارچی دراز بکش . من می آیم و به تو حمله می کنم و وانمود می کنم که می خواهم به چشمهایت نوک بزنم. شکارچی ما را خواهد دید . تو از جایت بلند می شو و لنگان لنگان فرار کن. شکارچی فکر می کند که تو نمی توانی سریع بدوی، جلو می آید تا تو را بگیرد . وقتی به تو نزدیک شد، تو سریع فرار کن. آن وقت شکارچی بکس خود را روی زمین می اندازد تا بتواند سریع تر تو را دنبال کند. موش به سراغ بکس می رود، آن را سوراخ می کند تا سنگ پشت فرار کند. بعد همه فرار می کنیم." همه با نقشه موافقت کردند. گوزن سر راه شکارچی دراز کشید و کلاغ وانمود کرد که به او حمله می کند . گوزن از جایش بلند شد و لنگان لنگان دوید . شکارچی گوزن را دنبال کرد تا او را بگیرد. اما وقتی به او نزدیک شد ، گوزن به سرعت فرار کرد. شکارچی بکس را روی زمین رها کرد تا بتواند سریع تر بدود . موش سوراخی در کیف ایجاد کرد و سنگ پشت نیز فرار کرد . کلاغ که از بالا مراقب بود ، وقتی که دید، موش مأموریت خود را به خوبی انجام داده و آنها هر دو پنهان شده اند، به گوزن خبر داد تا او نیز به سرعت فرار کند. شکارچی از گرفتن گوزن ناامید شد. به سوی بکس خود بازگشت تا آن را بردارد . با تعجب دید که بکس پاره شده و سنگ پشت فرار کرده است. غمگین و ناامید بکس را برداشت و به شهر بازگشت. موش و کلاغ و سنگ پشت و گوزن سالها به خوبی و خوشی درکنار هم دوستانه زندگی کردند و با اتحاد و همکاری ، بارها یکدیگر را نجات دادند . ( کلیله و دمنه )
شتر که از باربری زیاد خسته شده بود ، تصمیم گرفت که خودش را از این وضع نجات دهد. یک روز وقتی باری بر پشتش نبود، از شترهای دیگر جدا شد و چهارنعل به سوی بیابان گریخت. شتر به جنگلی سبز و خرم رسید که در آنجا شیری سلطان جنگل بود و گرگ درنده ، شغال حیله گر و کلاغ سیاه نیز درخدمت او بودند . شیر به شتر اجازه داد که در جنگل زندگی کند و تحت حمایت او باشد . مدتی به همین منوال گذشت تا این که شیر در نبرد با فیل وحشی زخمی شد و دیگر قادر به شکار نبود . پس به رفقای خود گفت، شما شکاری را در این نزدیکی جستجو کنید و به من اطلاع دهید تا آن را بکشم و غذای شما را تهیه کنم . گرگ و شغال و کلاغ با یکدیگر مشورت کردند و تصمیم گرفتند که شتر را که غریبه محسوب می شد از بین ببرند. شغال گفت:" اما شیر به او پناه داده است و به او خیانت نمی کند ." کلاغ گفت :" برای راضی کردن شیر باید از حیله استفاده کنیم . شما اینجا بمانید تا من جای دیگری بروم ، بقیه نقشه را وقتی برگردم برایتان تعریف خواهم کرد ." کلاغ نزد شیر رفت . شیر پرسید :" چکار کردید ؟ آیا چیزی برای خوردن پیدا کردید ؟ " کلاغ گفت:" ما همه جا را جستجو کردیم ، اما آنقدر ضعیف شده ایم که قادر به راه رفتن نیستیم. اما چاره ای برای حل مشکلمان وجود دارد . اگر اجازه دهید آن را رک و پوست کنده برایتان بگویم ." شیر گفت :" راه چاره را بگو ." کلاغ گفت :" راستش این است که شتر غریبه است و بود و نبودش برای ما فرقی ندارد . آن قدر علف خورده و خوابیده که از چاقی نزدیک است بترکد. بیشترین فایده او برای ما گوشت اوست ، تا ما را از گرسنگی و مردن نجات دهد. " شیر به کلاغ اجازه نداد که صحبتش را تمام کند و با عصبانیت فریاد زد : " شرم باد بر آنهایی که ادعای دوستی می کنند، اما به پیوندهای دوستی و صداقت توجهی نمی کنند . چگونه می توانیم شتر را بکشیم ، درحالی که قول داده ایم دوست و حامی او باشیم ؟ چرا مرا به شکستن قولم تشویق می کنی ؟ " کلاغ گفت :" شما درست می گویید ، اما عاقلان می گویند که در مواقع اضطراری ممکن است یک نفر فدای همه شود . شتر یک نفر است و ما چهارتا . با توجه به قول شما ، می توانیم راه حلی منطقی پیدا کنیم که اسم آن نقض قول نباشد . همه آنهایی که با هم می جنگند ، در گذشته دوست هم بوده اند . ما هم می توانیم بهانه ای خوب برای تبرئه کردن خود پیدا کنیم. به علاوه ، شتر تا این لحظه تحت حمایت شما بوده است و اگر شما این کار را نکنید ، در کشتارگاه کشته خواهد شد یا حیوانهای وحشی او را تکه تکه خواهند کرد. به هر حال ما همه آماده شده ایم که خودمان را قربانی شما کنیم . " شیر مدتی فکر کرد، اما چیزی نگفت . کلاغ به سوی گرگ و شغال برگشت و گفت : " همه چیز حاضر است . من درباره شتر به شیر گفتم . اول عصبانی شد ، اما عاقبت رضایت داد . حالا ما باید شتر را تشویق کنیم که با ما نزد شیر بیاید تا مانند ما فداکاریش را به شیر نشان دهد . بقیه کارها را درست می کنیم" . شغال گفت :" نظر خوبی است . " سپس آنها نزد شتر رفتند که علف زیادی خورده بود و داشت نشخوار می کرد . شروع به چاپلوسی کردند ، ابتدا شغال گفت : " آقای شتر ! ما اینجا آمده ایم تا با شما مشورت کنیم ، از شما به عنوان یک شخص باتجربه می خواهیم در حل مشکلی که پیش آمده کمک کنید . شتر جواب داد :" من شایسته این ستایش نیستم." شغال گفت :" همه دنیا از نجابت شما خبر دارند و به خاطر این خوبی و وفاداری ، شما را ستایش می کنند . همانطور که می دانید ، ما تحت حمایت شیر به راحتی زندگی می کنیم . حالا او بیمار شده و نمی تواند به شکار برود . ولی چون بر گردن ما حق دارد ، وظیفه ماست که بیماری او را تسکین دهیم . حتی با گفتن حرفهای شیرین هم می توانیم وفاداری خود را به او ثابت کنیم . بنابراین می خواهیم نزد شیر برویم و بگوییم که حاضریم خودمان را برای او قربانی کنیم. من می گویم که دوست دارم ناهارش باشم . شما می گویی که می توانی شام او باشی، گرگ و کلاغ هم چیزی شبیه این می گویند ."
گرگ گفت:" اگر ما این کار را نکنیم ، مردم ما را سرزنش می کنند و می گویند زمانی که شیر بیمار بود ، هیچ یک از دوستانش وفاداری خود را نشان ندادند. " کلاغ گفت:" بله ، دیروز شیر خیلی غمگین بود و می گفت که در تمام عمرش به حیوانها خدمت کرده ، اما امروز هیچ کس از حال او نمی پرسد. شیر ، قلب مهربانی دارد و اطمینان دارم که با این کار ، او با ما مهربان تر خواهد شد ."
شتر با شنیدن این حرفها گفت:" پیشنهاد خوبی است . او به من آزاری نرسانده است. پس باید به او خدمت کنم. از آنجایی که شما و شیر هیچ بدرفتاری با من نکردید ، حاضرم با شما همکاری کنم ." همه نزد شیر رفتند و بعد از احوالپرسی ، کلاغ سر صحبت را باز کرد و گفت :" ای شیر بزرگوار ، مدت زیادی تحت حمایت شما زندگی کرده ایم. شما بر گردن ما حق دارید . ممکن است گوشت من برای شما مفید باشد، بنابراین حاضرم خودم را قربانی شما کنم ، به این امید که بهبود یابید . " شغال گفت :" ای کلاغ ! گوشت تو به چه درد می خورد ؟ گوشت تو خوردنی نیست. " در این هنگام شیر سر خود را تکان داد و کلاغ سر خود را از شرم پایین انداخت . شغال ادامه داد:" ای شیر بزرگوار ، حقیقت این است که شما سالها غذای روزانه ما را تهیه کرده اید، من حاضرم زندگی ام را نثار شما کنم ". گرگ فریاد کشید: " ای شغال لاغر ! تو یک حیوان ترسو هستی و گوشت تو برای شیر مناسب نیست ." یک بار دیگر شیر سری تکان داد و شغال هم سر خود را از شرم پایین انداخت . گرگ ادامه داد :" اما من به عنوان یک حیوان قوی ، حاضرم زندگی خود را فدای شما کنم . امیدوارم گوشت مرا برای رفع گرسنگی تان قبول کنید ." شغال و کلاغ گفتند :" ای گرگ ، البته این فداکاری از روی وفاداری شماست. اما گوشت شما برای شیر ضرر دارد ." شیر چیزی نگفت و گرگ سرش را از شرم پایین انداخت .
حالا نوبت شتر بود. شتر ساده لوح که ابتدا کمی نگران بود، با حرفهای دیگران دلگرم شد و گفت : " من هم به خاطر همه محبتهای شما متشکرم و اینکه به من اجازه دادید از علفهای جنگل بخورم ، حاضرم برای بهبود شما خود را قربانی کنم. امیدوارم که..." کلاغ ، گرگ و شغال به شتر مهلت ندادند تا حرفش را تمام کند و همگی گفتند :" تو این حرفها را با ارادت تمام گفتی شتر ! از آنجایی که گوشت تو لذیذ و مغذی است ، برای مزاج شیر مناسب است . اگر راستش را بخواهی ، ما همیشه حس وظیفه شناسی و وفاداری تو را ستوده ایم ." آنها پس از این حرفها بلافاصله به شتر حمله کردند . او را پاره پاره کردند و خوردند . این بود عاقبت شتر ساده لوحی که از کار فرار کرد و فریب دشمنانش را خورد . ( کلیله و دمنه )
" "
نقل کرده اند که در نزدیکی جنگلی ، تعدادی شغال زندگی می کردند که غم نان نداشتند . درمیان این شغالان ، شغالی بود که با دوستان دیگرش فرق داشت . این شغال مغرور بود و همیشه خیال می کرد بهتر از دیگران است و نباید شغال باشد .
روزی همین شغال قدم زنان از لانه اش دور شد تا به جنگل رسید . در جنگل ، سرگرم گشت و گذار شد که پای درخت کهنسالی چند پَر زیبا دید . فهمید که پرها مربوط به پرندگان زیبایی است که در آن جا زندگی می کنند . آن پرندگان طاووس بودند . شغال چند پر طاووس را با آب دهان خیس کرد و آنها را به سر و تن خود چسباند و به سوی لانه اش به راه افتاد . در راه با خودش حرفها زد و خیالها بافت :" حالا دیگر شغالها می فهمند که من کی هستم . آنها می فهمند که من شغال نیستم ، بلکه یک پرنده زیبا هستم . من یک طاووسم ." وقتی شغال خیالباف به گله شغالها رسید ، همه دوستانش دور او جمع شدند. یکی گفت :" چه شغال زیبایی ، مثل پرنده ها است ". دیگری گفت :" چه پرنده زیبایی مثل شغالهاست". شغال مغرور گفت :" من هیچ یک از اینها که می گویید نیستم . من یک پرنده هستم ، یک طاووسم . حالا هم آمده ام که بگویم دیگر نمی خواهم با شما شغالها زندگی کنم ."
شغال این را گفت و از راهی که آمده بود، به سوی جنگل بازگشت. چند شغال ساده دل هم ، دنبال او دویدند و از او خواستند که نزد آنها بماند. ولی شغال مغرور ، نگاهی به پشت سر نینداخت و رفت. او رفت تا در جنگل به گله طاووسها رسید . صدای عجیبی از خودش درآورد به این معنی که طاووس است. طاووسها تعجب کردند . از گوشه و کنار آمدند و دور او جمع شدند . یکی گفت: " تو دیگر کی هستی ؟ " آن یکی گفت: " چرا این پرها را به خودت زده ای ؟ " شغال گفت: " من یک طاووسم . این پرها را هم به خودم نزده ام . این پرها خودشان از تن من بیرون آمده اند ، درست مثل پرهای شما."
یکی از طاووسها که بیشتر از بقیه می دانست خندید و گفت: " زود باش از این جا برو که آبروی طاووسها را می بری ." شغال مغرور گفت : " کجا بروم ؟ من یک طاووسم . طاووس باید نزد طاووسها زندگی کند ." طاووسها که دیگر از حرفهای شغال ناراحت شده بودند ، ناگهان به سوی شغال پریدند و پرها را از تن او جدا کردند و تا حد ممکن به سر و تن او نوک زدند، آن قدر که قیافه شغال، جور دیگر شد . شغال با این حال و روز به لانه اش برگشت. وقتی که به آن جا رسید ، دوستانش دور او جمع شدند . هر کس حرفی زد . شغالی گفت: " کجا بودی طاووس ؟ " شغال دیگری گفت : " تو دیگر شغال نیستی ، کی تو را به این قیافه درآورده ؟ " شغال مغرور گفت: " من دیگر از پیش شما نمی روم . فهمیده ام که بهترین حیوان در دنیا شغال است ." ولی شغالها که نمی توانستند شغال مغرور را در کنار خود بپذیرند ، او را به لانه اش راه ندادند. شغال سرگشته و سرگردان رفت تا جایی برای زندگی پیدا کند . او دیگر نه میان طاووسها جایی داشت و نه میان شغالها. برای همین یکی از شغالها که بیشتر از بقیه عاقل بود، گفت:" اگر او مغرور نبود و خودش را بهتر از دیگران نمی دانست ، این طور گرفتار نمی شد . از " این جا مانده و از آن جا رانده "
از آن پس ، اگر کسی در زندگی قدر و ارزش خودش را نداند و خودش را بی دلیل به بیگانگانی شبیه کند که می پندارد از او بهتر هستند ؛ به او می گویند : " از این جا مانده از آن جا رانده ".
ذهن متمرکز، قوی و نیرومند است و ذهن پراکنده ناتوان و ضعیف . ذهن همانند چراغ اشعه ای دارد اشعه چراغ در شعله آن تمرکز قوی دارند و سوزاننده اند ودر نزدیکی شعله تمرکز کمتری دارند اما باز هم تمرکز کمتری دارند اما باز هم گرمایشان محسوس است . هرچه از منبع نور دور می شویم پراکندگی اشعه بیشتر می شود تا حدی که گرمای حاصل از از آنها را به هیچ وجه حس نمیکنیم . ذهن در حالت تمرکز پتانسیل بسیار قوی دارد اما هنگامی که به علت توجه به سوی اشیای مختلف پراکنده می شود نیرو و توان خود را از دست می دهد و هر چه به اشیای بیشتری متوجه و پراکنده تر شود از توان آن کاسته می گردد.هر عمل عبادی علاوه بر آن که مقام وارزش ویژه مذهبی و معنوی دارد موجب تمرکز فکری وذهنی ملموس و قابل توجهی میشود کگه هر کس میتواند آن را به تجربه بگذارد و ادراک کندان تتقو الله یجعل لکم فرقانااگر از خدا بترسید و پروا کنید نیروی تشخیص (فرقانا) را در شما قرار میدهدو قدرت تشخیص از تمر کز قوای ذهنی به دست می آید.ویلیام جیمز :فرق بین افراد نابغه با دیگران یک موهبت فکری نیست بلکه مربوط به توجه کاملی است که به موضوعات و نتیجه های آن مبذول می دارند و میزان نبوغ یک نابغه به درجه تمرکز فکریش بستگی دارد از این سخنان نتیجه می گیریم که نماز حقیقی بهترین وسیله ای برای پرورش توجه و تمرکز در انسان است زیرا نماز گزاری که پیوسته و با تمام قدرت می کوشد تا ذهن خود را از تمامی آنچه غیر خداست منصرف و فقط به خدا متوجه کند و تمام نیروی فکری خود را در یک جا جمع کند تا نمازش با خشوع و حضور قلب خوانده شود این برای او عادت می شود و در هر موردی می تواند قوای ذهنی خود را متمر کز کند .
شگفت آنکه امام خمینـى در یکـى از غزلیاتـش که چنـد سال قبل از رحلت سروده است :
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم سالها مى گذرد حادثه ها مى آید
ساعت 20 / 22 بعداز ظهر روز شنبه سیزدهـم خـرداد ماه سـال 1368 لحظه وصال بـود. قــلبـى از کار ایستـاد که میلیـونها قلــب را بـه نور خدا و معنـویت احـیا کرده بـود. بــه وسیله دوربین مخفـى اى که تـوسط دوستان امــام در بیمارستان نصب شده بـود روزهاى بیمارى و جریان عمل و لحظه لقاى حق ضبط شده است. وقتى که گوشه هایـى از حالات معنوى و آرامـش امام در ایـن ایـام از تلویزیون پخـش شـد غوغایى در دلها بر افکند که وصف آن جــز با بودن در آن فضا ممکـن نیست. لبها دائمـا به ذکـر خـدا در حـرکت بود.
در آخرین شب زندگى و در حالى که چند عمل جراحى سخت و طولانى درسن 87 سالگى تحمل کرده بود و در حالیکه چندیـن سرم به دستهاى مبارکـش وصل بـود نافله شب مى خـواند و قـرآن تلاوت مـى کرد. در ساعات آخر ، طمانینه و آرامشى ملکـوتـى داشـت و مـرتبا شـهادت بـه وحـدانیت خـدا و رسالت پیـامبـر اکرم (ص) را زمـزمه مـى کـرد و بـا چنیـن حــالتى بـود که روحـش به ملکـوت اعلى پرواز کرد. وقتى که خبر رحلت امــام منتشر شـد ، گـویـى زلزله اى عظیـم رخ داده است ، بغضها تـرکیـد و سرتاسر ایران و همـه کانـونهایـى کـه در جـهان بـا نام و پیام امام خمینـى آشـنا بـودنـد یــکپارچه گـریستند و بـر سر و سینه زدنـد. هیچ قلـم و بیـانـى قـادر نیست ابعاد حـادثه را و امواج احساسات غیر قابل کنترل مردم را در آن روزها تـوصیف کند.
مـردم ایـران و مسلمانان انقلابى ، حق داشتـند این چنیـن ضجه کـنند و صحنه هایى پدید آورند که در تاریخ نمونه اى بـدیـن حجم و عظـمت براى آن سراغ نداریـم. آنان کسـى را از دست داده بـودند کـه عـزت پـایمال شـده شان را بـاز گـردانده بود ، دست شاهان ستمگر ودستهاى غارتگران آمریکایى و غربـى را از سرزمینشان کـوتاه کرده بود ، اسلام را احــیا کـرده بــود ، مسلمـیـن را عــزت بـخـشـیـده بـــود ، جمهـورى اسلامـى را بـر پـا کـرده بـود ، رو در روى همـه قـدرتهاى جهـنمـى و شیـطانـى دنـیا ایستاده بـود و ده سال در بـرابـر صـدها تـوطئه برانـدازى و طـرح کـودتا و آشـوب و فتنه داخلـى و خارجـى مقاومت کرده بود و 8 سـال دفـاعى را فـرمانـدهـى کرده بـود که در جبهه مقابلـش دشمنـى قـرار داشت که آشکارا از سـوى هر دو قـدرت بزرگ شرق و غرب حمایت همه جانبه مـى شـد. مردم ،رهبر محبـوب و مرجع دینـى خـود و منادى اسلام راستیـن را از دست داده بـودند.
شایـد کسانـى که قـادر به درک و هضـم ایـن مفاهیـم نیستنـد ، اگـر حالات مردم را در فیـلمهاى مـراسـم تودیع و تشییع و خاکسپارى پیکر مطهر امام خمینـى مشاهده کنـنـد و خـبر مرگ دهها تـن که در مقابل سنگینـى ایـن حادثه تاب تحمـل نیـاورده و قـلبـشان از کار ایستـاده بـود را بشنـوند و پیکرهایى که یکـى پـس از دیـگرى از شـدت تـاثـر بیهوش شـده ، بر روى دسـتها در امـواج جمعـیت به سـوى درمانگاهها روانه مى شـدند را در فیلمها و عکسها ببیننـد، در تفسیر ایـن واقعیتها درمانده شوند.
امـا آنـانکه عشـق را مـى شنـاسنـد و تجـربـه کـرده انـد، مشکلـى نـخواهند داشت. حقیقـتا مردم ایران عاشق امام خمینى بـودند و چـه شعار زیبا و گـویایى در سالگرد رحلتـش انتخاب کرده بـودند که:
عشق به خمینـى عشق به همه خوبیهاست.
روز چهاردهم خرداد 1368 ، مجلس خبرگان رهبری تشکیل گردیـد و پـس از قرائت وصیتنامه امـام خمینى تـوسـط حضرت آیـه الله خامنه اى که دو ساعت و نیـم طـول کشید ، بحث و تبـادل نظر براى تعییـن جانشینـى امام خمینـى و رهبر انقلاب اسلامـى آغاز شد و پـس از چندیـن ساعت سـرانجام حضرت آیـه الله خامنه اى ( رئیـس جمهور وقت ) که خود از شـاگـردان امـام خمینـى ـ سلام الله علیه ـ و از چهره هاى درخشـان انقلاب اسلامـى و از یـاوران قیـام 15 خـرداد بـود و در تـمـام دوران نهضت امـام درهمـه فـراز و نشیبها در جـمع دیگـر یــاوران انـقلاب جـانبـازى کرده بود ، به اتفاق آرا براى ایـن رسالـت خطیر بـرگـزیده شد. سالها بـود که غـربیـها و عوامل تحت حمایتشان در داخل کشـور که از شکست دادن امـام مایـوس شـده بـودند وعده زمان مرگ امـام را مى دادند.
اما هـوشمندى ملت ایران و انتخاب سریع و شایسته خـبرگان و حمایـت فـرزنـدان و پیـروان امـام همه امیدهاى ضـد انقلاب را بـر بـاد دادنـد و نه تنها رحلت امـام پایان راه او نبـود بلکه در واقع عصر امام خمینـى در پهـنه اى وسیعـتر از گـذشـته آغاز شده بـود. مگر اندیشه و خـوبى و معنویت و حقیقت مى میرد ؟ روز و شـب پانزدهـم خرداد 68 میلونها نفر از مردم تهران و سـوگوارانى که از شهرها و روستاها آمـده بـودند ، در محل مصلاى بـزرگ تهـران اجتماع کردنـد تـا بـراى آخـریـن بـار با پیکر مطهر مـردى که بـا قیـامش قـامت خمیـده ارزشها و کرامتها را در عصر سیاه ستـم استـوار کرده و در دنـیا نهـضتـى از خـدا خواهى و باز گشت به فطرت انسانى آغاز کرده بود ، وداع کنند.
هیچ اثرى از تشریـفات بـى روح مـرسـوم در مراسـم رسمى نبـود. همه چیز، بسیجى و مردمى وعاشقانه بـود. پیـکر پاک و سبز پوش امـام بـر بـالاى بـلنـدى و در حلـقه میلیـونها نفـر از جمعیت مـاتـم زده چـون نگینى مى درخشید. هر کس به زبان خویـش با امامـش زمـزمه مى کرد و اشک مـى ریخت. سـرتاسـر اتـوبان و راههاى منتهى به مصلـى مملـو از جمیعت سیاهپوش بود.
پـرچمهاى عزا بـر در و دیـورا شهر آویخته و آواى قرآن از تمام مساجد و مراکـز و ادارات و مـنازل به گـوش مـى رسیـد. شـب کـه فـرا رسیـد هزاران شمع بیاد مشعلـى که امـام افـروخـته است ، در بـیابـان مصلـى و تپه هـاى اطـراف آن روشـن شـد. خـانـواده هـاى داغدار گرداگرد شمعـها نشسته و چشمانشان بر بلنداى نـورانـى دوخته شـده بود.
فریاد یا حسیـن بسیجیان که احساس یتیمى مـى کـردنـد و بــر سـر و سینه مـى زدنـد فـضا را عـاشـورایـى کرده بـود. بـاور اینـکـه دیـگر صداى دلنشیـن امام خمینـى را در حسینیه جماران نخـواهند شنید ، طاقتـها را بـرده بـود. مـردم شـب را در کـنار پیـکـر امـام بـه صبـح رسانیدند. در نخستین ساعت بامداد شانزدهم خــرداد ، میلیونها تـن به امامت آیه الله العظمـى گلپایگانى(ره) با چشمانى اشکبار برپیکر امام نماز گزاردند.
انبـوهى جمعیت و شکوه حماسه حضـور مـردم در روز ورود امام خمـینى به کشـور در 12 بهمـن 1357 و تـکـرار گسـتـرده تـر ایـن حماسـه در مـراسـم تشییع پیکر امام ، از شگفـتیهاى تـاریخ اسـت. خـبرگـزاریهاى رسمـى جهـانـى جمعیت استقبال کننده را در سال 1357 تا 6 میلیـون نفر و جمعیت حاضـر در مــراسـم تشـییـع را تا 9 میلیـون نفر تخمیـن زدند و ایـن در حالى بـود که طى دوران 11 ساله حکومت امام خمینى به واسطه اتحـاد کشـورهای غربى و شرقى در دشمنى با انقلاب و تحمیل جنگ 8 ساله و صـدهـا تـوطـئه دیـگـر آنـان ، مردم ایـران سخـتیها و مشکلات فـراوانـى را تحـمـل کرده و عزیزان بى شمارى را در ایـن راه از دست داده بـودند و طـبعا مـى بـایـست بـتدریج خسته و دلسرد شـده باشنـد امـا هرگز این چنیـن نشـد. نسل پرورش یـافـته در مکتب الـهى امام خمینى به ایـن فرمـوده امام ایـمان کامـل داشـت که :در جهـان حجـم تحمل زحمـتها و رنجها و فداکاریها و جان نثـاریها ومحرومیتها مناسب حجـم بـزرگى مقصـود و ارزشمندى وعلـو رتـبـه آن است پـس از آنـکه مراسـم تـدفیـن به علت شـدت احسـاسات عـزاداران امـکان ادامـه نیافت ، طـى اطلاعیه هاى مـکرر از رادیـو اعلام شـد کـه مـردم بـه خانه هایشان بازگردند ، مراسـم به بعد مـوکـول شــده و زمــان آن بعـدا اعلام شد. براى مسئولیـن تـردیـدى نـبـود که هر چه زمان بگذرد صـدها هزار تـن از علاقه مندان دیگر امـام کـه از شهـرهاى دور راهـى تهران شده اند نیز بر جمعیت تشییع کننـده افـزوده خـواهـد شـد ، ناگزیر در بعدازظهر همان روز مراسم تـدفـین بـا همان احساسات و بـه دشـوارى انـجـام شـد کـه گـوشـه هـایـى از این مـراسـم بـوسـیـله خبرنگـاران بـه جهان مخابره شـد و بدین سان رحلت امام خمینـى نیز همچـون حیاتـش منـشأَ بیـدارى و نهضتـى دوباره شـد و راه و یادش جاودانه گردید چرا کـه او حقیـقت بـود و حقیقت همیشه زنـده است و فناناپذیر