گرگی درنده خو در بیابانی زندگی می کرد. او به حیوانهای ضعیف تر از خودش حمله می کرد و آنها را می کشت و می خورد . یک روز وقتی که گرگ ، شکاری برای خوردن پیدا نکرد و خیلی گرسنه بود ، تصمیم گرفت به روستا برود و مرغ یا خروسی بدزدد و فرار کند . ولی گرگ از سگهای روستا که تنها دشمن او بودند، می ترسید. گرگ با خودش فکر می کرد و مردد بود که برود یا نرود. در همان موقع چشمش به خرگوشی افتاد که زیر یک بوته خار ، خوابیده بود . گرگ خوشحال شد و با خود گفت :" اگر قبل از این که خرگوش بیدار شود، او را بگیرم ، غذای لذیذی است. هرچند که خرگوشها موجودات خواب آلودی هستند، ولی گوشهای تیزی دارند و خیلی سریع فرار می کنند . اگر صدای مرا بشنود و بیدار شود، دیگر نمی توانم او را شکار کنم ." پس گرگ ، پاورچین پاورچین خودش را به خرگوش رساند و گفت : " چقدر می خواهی بخوابی ؟ مگر نمی دانی که اگر زیاد بخوابی به هیچ کاری نمی رسی ؟ چطورهستی آقا خرگوشه ؟ چرا از حال ما نمی پرسی ؟ "
خرگوش بیچاره از خواب پرید و فهمید که به چه دردسری گرفتار شده است . خرگوش راه فراری نداشت و می دانست که گرگ او را خواهد خورد ، مگر این که چاره ای بیندیشد . خرگوش می دانست که گرگ به آه و زاری او توجهی نخواهد کرد . پس به آرامی جواب داد :" شما اشتباه می کنید ، من همیشه جویای احوال شما بوده ام . شما رئیس این بیابان هستید و همه ما برای طول عمر شما دعا می کنیم . " گرگ صحبت خرگوش را قطع کرد و با صدای بلند گفت :" کافی است ای موجود بدبخت ! این قدر چاپلوسی نکن ! از این حرفها خیلی شنیده ام . حقیقت این است که من گرسنه ام و قصد دارم تو را بخورم . "
خرگوش فهمید که با چاپلوسی و تعارف نمی تواند اشتهای گرگ را برطرف کند . فکر کرد که بهتر است حس طمعکاری گرگ را تحریک کند . پس به گرگ گفت :" من خدمتکار و ارادتمند شما هستم و آماده ام که صداقت خود را به شما ثابت کنم . " گرگ گفت : " از دست تو چه کاری بر می آید ؟ " خرگوش گفت :" حقیقت این است که من اسیر شما هستم و نمی توانم فرار کنم و شما گرسنه اید و می توانید مرا تکه پاره کنید . مگر این طور نیست ؟ " گرگ گفت :" بله همین طور است." خرگوش گفت :" بسیار خوب ، از آن جایی که نمی توانم فرار کنم و دلم می خواهد زنده بمانم ، پس باید غذای بهتری برای شما فراهم کنم . من روباهی را می شناسم که در همین نزدیکی زندگی می کند و سه برابر از من چاق تر است . گوشتش به قدری خوشمزه است که تمام حیوانات آرزوی خوردن او را دارند ، ولی از آن جایی که خیلی مکار و حیله گر است ، هنوز کسی او را شکار نکرده است . حالا اگر به من فرصت دهی ، تو را به جایی که آن روباه چاق زندگی می کند ، می برم و او را با حقه از خانه اش بیرون می آورم تا شما بتوانید او را بگیرید و بخورید. اگر با خوردن آن روباه ، سیر نشدید ، می توانید مرا هم بخورید . " گرگ که دید خرگوش خیلی لاغر است و نمی تواند او را سیر کند، با خود گفت :" این خرگوش راست می گوید . اگر بتوانم آن روباه را بخورم ، بهتر از این است که این خرگوش لاغر را بخورم ." سپس به خرگوش گفت : " بسیار خوب ، برویم . ولی اگر دروغ گفته باشی ، تو را تکه پاره می کنم ."
آنها به طرف خانه روباه به راه افتادند . وقتی که به خانه روباه رسیدند ، خرگوش به گرگ گفت که همان جا منتظر بماند و خودش وارد خانه روباه شد . خرگوش وانمود کرد که دوست بسیار صمیمی روباه است . به محض این که چشمش به روباه افتاد گفت :
" روز بخیر روباه عزیز ، حالت چطور است ؟ " روباه تعظیم کرد و به گرمی جواب داد : " متشکرم . خوش آمدید . چی شده که یادی از ما کردی ؟ " خرگوش گفت :
" دوست عزیز دلم برای شما خیلی تنگ شده بود و می خواستم شما را دوباره ملاقات کنم . ولی مشغله زندگی به قدری زیاد بود که نتوانستم زودتر خدمت برسم . امروز خیلی خوش اقبال بودم ، چون یکی از دوستان قدیمی و ارجمند را ملاقات کردم . او تعریف شما را بسیار شنیده است و خیلی دلش می خواهد که با شما آشنا شود . او از من خواست شما را با او آشنا کنم . حالا این شخص محترم ، پشت در ایستاده و منتظر اجازه شماست تا داخل شود . اگر به دلایلی نمی توانید او را به داخل راه دهید ، می توانید برای آشنایی به اتفاق هم در هوای آزاد قدم بزنید و با هم صحبت کنید . او خیلی مشتاق است که شما را از نزدیک ملاقات کند ."
روباه که خودش یک حیله گر به تمام معنا بود، از صحبتهای خرگوش فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است . وگرنه یک ملاقات ساده نیازی به این همه تعارف نداشت . روباه در پاسخ خرگوش گفت : " با این حرفها دارید مرا دست پاچه می کنید . خانه من متعلق به شماست . " و یک دفعه مثل این که چیزی را فراموش کرده باشد ، با تعجب گفت :
" خدای من ! فراموش کردم که دیگ شیر برنج را از روی اجاق بردارم . " روباه از خرگوش عذرخواهی کرد و به بهانه این که دیگ شیر برنج را از روی اجاق بردارد ، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت تا ببیند این میهمان ارجمند چه کسی است . در آن طرف ، خرگوش بر این باور بود که با فراهم کردن غذای گرگ ، جان خودش در امان خواهد بود . خرگوش همچنان خوشحال بود ، چون این بهترین فرصت برای او بود تا از دشمن دیرینه اش روباه انتقام بگیرد و یک شکم سیر از شیر برنج های خوشمزه ای که روباه درست کرده ، بخورد .
روباه با دیدن گرگ گرسنه پشت در خانه اش ، فهمید که خرگوش قصد دارد او را طعمه گرگ کند . پس با خود گفت : " حالا همه چیز را فهمیدم . همان بلایی را که می خواستید بر سر من بیاورید ، سر خودتان می آورم .
روباه لبخند زنان در حالی که وانمود می کرد از هیچ چیز خبر ندارد ، به خرگوش گفت : " هم شما و هم دوستتان به این جا خوش آمدید . من بی نهایت از دیدار او خوشحال می شوم . چه خوب می شود اگر بتوانیم چندین ساعت در کنار هم باشیم و از دیدار یکدیگر لذت ببریم . چون اولین بار است که این مهمان جدید قصد دارد به خانه من بیاید ، می خواهم از ایشان به بهترین شکل پذیرایی کنم . آیا ممکن است که چند لحظه ای پشت در با مهمان ارجمندمان صحبت کنید تا من در طول این مدت ، خانه را جارو کنم و یک قالیچه تمیز پهن کنم ؟ به محض این که این کارها را انجام دادم ، به شما خبر می دهم تا به داخل تشریف بیاورید ." خرگوش به این خیال که روباه حرفهای او را باور کرده ، پاسخ داد : " دوست عزیز ، مهمان ما خیلی مهربان و دوست داشتنی است و اهل تشریفات نیست . ولی از آن جایی که می خواهید از او به خوبی پذیرایی کنید ، با شما موافقم . ما پشت در منتظر می مانیم تا شما ما را صدا بزنید . " سپس خرگوش نزد گرگ بازگشت و همه چیز را برای او گزارش داد .
خرگوش به گرگ گفت : " این اولین و آخرین غذایی نیست که برای شما پیشکش می کنم . من روباه های چاق و فربه دیگری هم سراغ دارم که می توانم برای شما بیاورم . "
سپس آنها مشغول صحبت شدند و درباره موضوعهای مختلف گفتگو کردند . روباه که هم زیرک و هم باهوش بود ، پیش از این به خطرهایی که سر راهش قرار دارند ، فکر کرده بود . به همین منظور برای رهایی از خطر ، چاره ای اندیشیده بود . او چاهی عمیق را در جلوی اتاقش حفر کرده بود و روی آن را با چوب پوشانده بود و یک قالیچه کهنه را روی آن پهن کرده بود . همچنین یک درِ مخفی آن طرف خانه روباه وجود داشت که تتها خود روباه از آن مطلع بود . روباه مکار ، چوبهای درِ چاه را برداشت و جای آن را با تکه چوبهای نازک عوض کرد . بعد روی چاه را با یک قالیچه زیبا پوشاند و خودش کنار ایستاد و آماده شد تا در موقع لزوم از درِ مخفی فرار کند . سپس با صدای بلند گفت : " آقا خرگوشه ! از این که شما را زیاد منتظر گذاشتم ، عذر می خواهم . با مهمان محترمتان به داخل تشریف بیاورید . "
گرگ و خرگوش با اشتیاق داخل خانه شدند . به محض این که پایشان را روی قالیچه جلوی اتاق گذاشتند ، هر دوی آنها به داخل چاه پرت شدند . روباه که از درِ مخفی فرار کرده بود ، از در جلو ، به داخل خانه آمد و دید که گرگ و خرگوش در حال بگو مگو هستند . گرگ فکر می کرد که تمام اینها زیر سر خرگوش است و بلافاصله خرگوش را تکه پاره کرد . روباه لب چاه آمد و با کنایه گفت : " آقا خرگوشه ! آقا خرگوشه ! "
گرگ از ته چاه جواب داد : " من آن خرگوش بد خواه را به سزای عملش رساندم . حالا یک طناب بیاور و مرا از این چاه نجات بده . " روباه با صدای بلند خندید و گفت : " بله ، سزای خرگوش همین بود . چون کسی که به دوست قدیمی اش خیانت کند و قصد داشته باشد با مکر و حیله ، دوستش را به دام دشمن بیندازد ، باید کشته شود . و تو ! تو آنقدر احمق بودی که گول این خرگوش ضعیف را خوردی و وقتی که به عنوان مهمان به داخل خانه دعوت شدی ، قصد داشتی گوشت میزبان را بخوری . پس همین سنگ برای تنبیه تو کافی است . " سپس روباه یک سنگ بزرگ را روی سر گرگ انداخت و همه حیوانهای بیابان را برای همیشه از شرّ گرگ ظالم خلاص کرد
( حکایتی از کلیله و دمنه )
در روزگاران قدیم ، راهی شهری شد که تا آن وقت به آن جا نرفته بود . در راه با خودش هزار جور نقشه کشید و فکر و خیال کرد که وقتی به آن شهر رسید ، کجا برود و چی بخرد و چه چیزها ببیند . او با این فکر و خیالها خوش بود که ناگهان با خود گفت : " این چه کاری است که من می کنم ؟ چرا با دست خود ، دارم خودم را گم می کنم ؟ اگر من در این شهر ، خودم را گم کنم چی ؟ " او مدتی فکر کرد که چگونه مواظب خودش باشد که گم نشود . در این حال در میان راه ، مردی را دید که کدو بار الاغ کرده و می فروشد . با او حال و احوال کرد و گفت : " یک کدوی مقبول و قشنگ می خواهم ! "
کدو فروش گفت : " کدوی قلمی شنیده بودم ، اما کدوی قشنگ نشنیده بودم ."
مرد ساده دل گفت : " برای این که نمی دانی من کدو را برای چه می خواهم ."
کدو فروش از میان کدوهایش یکی را برداشت و گفت : " بیا اگر در همه دنیا بگردی ، کدویی به این قشنگی پیدا نمی کنی ."
مرد ساده دل ، کدو را خرید و نخی به آن بست و آن را به گردن خودش آویزان کرد . بعد با خوشحالی به راه افتاد و در دل می گفت : " خیلی خوب شد . این هم نشانه من ، حالا هرجا که بروم ، خودم را گم نمی کنم ."
مرد ساده دل این را گفت و به راهش ادامه داد . او ساعتها مانده و ذله رفت و رفت تا به شهر رسید . او مشغول گشت و گذار در شهر شد و نان و غذایی خرید و خورد . چیزی نگذشت که یواش یواش خسته شد . دنبال جایی برای خوابیدن می گشت که درختی را دید . در حالی که کدو از گردنش آویزان بود ، در سایه درخت خوابید . از آن جایی که خسته شده بود ، خوابش سنگین شد . از قضا مرد بیکار و حیله گری از آن جا می گذشت . خواست تفریحی کند . خیلی آهسته طوری که مرد ساده دل بیدار نشود ، کدو را از گردن او برداشت و به گردن خودش آویزان کرد و همان جا خوابید .
مرد مسافر پس از مدتی از خواب بیدار شد . سرگردان و حیران دور و بر را نگاه کرد . نمی دانست کجاست . دست به گردنش کشید . از کدو خبری نبود . نگاهی به مردی انداخت که کنارش خوابیده بود . دید که کدو از گردن او آویزان است . او را بیدار کرد و گفت : " بلند شو ببینم ."
مرد بلند شد و گفت : " چه خبر شده ؟ چرا مرا از خواب بیدار کردی ؟ "
مرد ساده دل گفت : " راستش را بگو . این کدو در گردن تو چه می کند ؟ "
مرد گفت : " این کدو از اول همین جا بود که هست ."
مرد ساده دل گفت : " یعنی چه ؟ مگر می شود ؟ "
مرد گفت : " مگر چی شده ؟ "
مرد ساده دل گفت : " اگر من منم ، پس کو کدوی گردنم ؟ اگر تو منی ، پس من کی ام ؟ "
از آن پس درباره کسانی که در کارهایشان بسیار ساده اندیش هستند و از روی فکر و اندیشه عمل نمی کنند ، این ضرب المثل را به کار می برند و می گویند : " اگر من منم ، پس کو کدوی گردنم ؟ "
در یکی از شهرهای ولایت فارس زندگی می کرد . او را درویش دانا دل می نامیدند و همه به خاطر نیکی هایش به او احترام می گذاشتند . یک سال قصد کرد به زیارت خانه خدا برود . تصمیم گرفت خودش به تنهایی سفر را آغاز کند تا بتواند مکانهای دیدنی را در مسیر خود ببیند . مراسم حج آن سال در فصل تابستان انجام می شد . بنابراین مرد دانا دل ، سفر خود را قبل از سال نو آغاز کرد . وی بار و بنه خود را بر دوش گرفت و حرکت کرد . او در طول روز پیاده می رفت و شب را در یک روستای بین راه استراحت می کرد . روز سوم در وسط بیابان به کاروانسرای ویرانه ای رسید که مخفی گاه راهزنها بود . دزدان به محض آن که دیدند او تنهاست، خوشحال شدند. مطمئن بودند که او نمی تواند از خودش دفاع کند. بنابراین دور او حلقه زدند . دانادل وقتی خود را در محاصره دزدان دید ، عصایش را انداخت و به دزدان گفت : " دقیقه ای صبر کنید . من تنها و ضعیف هستم، حال آن که شما چند مرد قوی هستید. عاجزانه از شما می خواهم اول به حرفهایم گوش کنید، بعد هرچه خواستید انجام دهید." دزدان گفتند : " وقت را با حیله و نیرنگ تلف نکن . تو نمی توانی با مکر و حیله از دست ما فرار کنی." مرد گفت : " من قصد فریب ندارم . باید به شما بگویم که پول زیادی همراه ندارم و لباسهای فقیرانه من به درد شما نمی خورد . من درویشِ قصد زیارت مکه را دارم . مزاحم من شدن در شأن شما نیست. درست است که کار شما دزدی است ، اما امیدوارم که هنوز در وجود شما لطف و بخشش باقی مانده باشد . بروید و کس دیگری را که پول زیادی دارد ، غارت کنید . دور از انصاف است که علیه من به زور متوسل شوید . " یکی از دزدها گفت :" حالا می بینیم که تو می خواهی با حرفهایت ما را فریب دهی و فرار کنی . برای ما رسوایی دارد که با این حرفها بتوانی خود را از چنگال ما رها کنی. ما هر چیزی را که گیر بیاوریم غارت می کنیم . اگر می خواستیم بین خوب و بد را تشخیص بدهیم ، آن وقت مثل بقیه انسانها کار می کردیم و با شرافت زندگی می کردیم ." دانا دل گفت : " بسیار خوب ، حالا که شما نمی خواهید به حرف حساب گوش کنید ، کوله بار مرا که در آن کمی پول و کالا است ، بردارید و بگذارید به زیارت خانه خدا بروم ." سر دسته دزدها گفت :" تو چه آدم ساده ای هستی . فکر می کنی با بچه سر و کار داری ؟ اگر ما بگذاریم بروی ، مخفی گاه ما را به بقیه اطلاع می دهی تا ما را دستگیر کنند . بهتر است وصیت کنی و برای مرگ آماده شوی ."
دانا دل گفت : " البته شما می توانید مرا بکشید. اما ریختن خون بی گناه برای شما عاقبت خوشی ندارد . شما به دست عدالت گرفتار می شوید و مجازات کار خود را خیلی زود دریافت می کنید . " دزدان با صدای بلند خندیدند و گفتند : " در این بیابان ، عدالت چگونه اجرا می شود . چه کسی شهادت خواهد داد ؟ ما راهزن هستیم و تو کشته خواهی شد و هیچ کس دیگری این جا نیست که این را ببیند ، همین و بس ." سپس او را احاطه کردند . دانادل که دیگر امیدی به رحم و دلسوزی دزدان نداشت ، به راست و چپ نگریست ، به این انتظار که کسی او را نجات دهد. اما هیچ اثری از نجات دهنده ای دیده نمی شد . تنها چیزی که غیر از دانادل و دزدان وجود داشت ، دسته ای سار بود که بالای سر آنها مشغول پرواز بودند و با جیک جیک خود، سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند . دانادل در اوج ناامیدی به پرنده ها نگریست و گفت : " ای پرنده ها به پایین نگاه کنید و شاهد باشید که من به دست این قاتلان بی رحم گرفتار شده ام و می خواهند مرا بکشند . شاهد من باشید و انتقام مرا از آنها بگیرید."
دزدان دوباره خندیدند و گفتند : " چه آدم ساده ای هستی ؟ نامت چیست ؟ " درویش جواب داد : " دانادل " سر دسته دزدها گفت :" چه اسم عجیبی داری. اسم تو به معنای حکیم و دانشمند است، حال آن که تو آن قدر احمقی که از پرنده های آسمان می خواهی انتقام تو را بگیرند . برای کشتن مرد احمقی مثل تو، هیچ مجازاتی وجود ندارد ." سپس او را کشتند و اموال او را برداشتند و رفتند . آنها هر وقت به یاد می آوردند که دانادل از پرنده ها می خواست انتقام او را بگیرند ، می خندیدند .
روز بعد ، چند مسافر از کاروانسرا عبور کردند و پس از آن که از مرگ دانادل مطلع شدند ، خبر آن را به همه اطلاع دادند . کسانی که دانادل را دوست داشتند ، از شنیدن این خبر بسیار غمگین شدند و مراسم سوگواری باشکوهی برایش ترتیب دادند . همه انتظار داشتند که هرچه زودتر قاتلان دستگیر شوند ، چرا که معتقد بودند ریختن خون انسان بی گناه ، عاقبت دامن قاتلان او را خواهد گرفت .
یک سال گذشت و بار دیگر سال نو فرا رسید . روز سیزدهم نوروز ، وقتی که طبق رسم معمول ، مردم به طور دسته جمعی به خارج از شهر رفتند تا از تفرّج در طبیعت لذت ببرند ، قاتلان دانادل هم آن جا بودند . آنان زیر یک درخت ، نزدیک آشنایان دانادل نشسته بودند و اوقاتی خوش داشتند . هیچ کس فکر نمی کرد که اینها همان دزدان جنایتکار هستند که دارند مثل دیگران خوش می گذرانند .
در آن روز بهاری ، تعداد زیادی گنجشک هم در حال لذت بردن از هوای خوب آن روز بودند . پرواز می کردند ، روی شاخه های درختان می نشستند و جیک جیک می کردند . بعضی وقتها صدای جیک جیک آنها آن قدر بلند بود که مردمی که زیر درخت نشسته بودند ، اذیت می شدند . این باعث شد مردم پرنده ها را بترسانند تا بروند . گنجشکها از روی آن درخت بلند شدند و بر روی درخت دیگری نشستند و باز سر و صدا را به راه انداختند . این بار گنجشکها به سراغ درختی رفتند که دزدان زیر آن نشسته بودند و با صدای جیک جیک خود ، حوصله دزدها را سر بردند . یکی از آنها با صدای بلند گفت : " ببینید این پرنده ها چه سر و صدایی براه انداخته اند ." دیگری درحالی که می خندید جواب داد: " فکر کنم آمدند تا انتقام خون دانادل را بگیرند." دیگری گفت : " نه اینها گنجشک هستند ، درحالی که پرنده هایی که دانادل خواست شاهدان او باشند ، سار بودند ." دیگری به دنبال حرف او گفت :" درواقع دانادل خیلی احمق بود که از پرنده ها خواست شاهدان او باشند." آنها با صدای بلند به صحبت خود درباره دانادل ادامه دادند و به مردمی که در اطراف آنها بودند ، توجهی نداشتند . آشنایان دانا دل که در آن جا بودند ، با شنیدن این کلمات ، به یکدیگر گفتند : " اینها با دیدن گنجشکها و صدای جیک جیکشان ، مرگ دانا دل را یادآوری می کنند . رازی وجود دارد که این اشخاص از آن باخبرند. ما باید رابطه بین دانادل و پرنده ها را کشف کنیم ."
آنها بلافاصله آنچه را که دیده و شنیده بودند ، به حاکم شهر گزارش دادند . دزدان خیلی زود دستگیر شدند. آنها به جرم خود اعتراف کردند و مجازاتی که سزاوار آنها بود ، اجرا شد . به این ترتیب ، پرنده ها وظیفه خود را به عنوان شاهد انجام دادند . عاقبت ریختن خون یک انسان بی گناه ، مجازات قاتلان اوست . ( کلیله و دمنه )
حکایت کرده اند که کلاغی در نزدیکی موشی لانه داشت. علی رغم دشمنی دیرینه موش و کلاغ ، کلاغ بسیار علاقه مند بود که با موش دوست شود. علت این علاقه آن بود که فداکاریهای موش را در حق دوستانش دیده بود . یک روز کلاغ نزدیک سوراخ موش رفت و او را به نام صدا زد . موش در داخل سوراخ ، از کلاغ پرسید : " از من چه می خواهی ؟ " کلاغ گفت : " ما همسایه هستیم و می توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم ". موش گفت : " درمورد دشمنی موش و کلاغ شنیده بودم اما از دوستی آنها چیزی نشنیده ام . اولین شرط برای دوستی بین دو نفر آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود."
کلاغ گفت : " بله می دانم که کلاغها دشمن موشها هستند ، اما از آن جایی که از نعمت دوستی با تو احساس اطمینان می کنم قول می دهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم." آنها درباره این موضوع بسیار صحبت کردند تا این که سرانجام موش به راستی سخن کلاغ پی برد . پس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر دوست شدند . مدتی گذشت .
روزی کلاغ به موش گفت: " ما نمی توانیم این جا زندگی آرام و راحتی داشته باشیم ، چون شکارچیان اغلب از این جا عبور می کنند . من قبلاً در یک مرغزار کنار یک چشمه با دوست دیگرم، سنگ پشت زندگی می کردم . جای راحت و خوبی است و غذا نیز برای همه وجود دارد. اگر موافقت کنی به آن جا برویم . مطمئنم که راحت تر از این جاست و به ما خوش می گذرد." موش دعوت کلاغ را پذیرفت . سپس کلاغ موش را در سبدی گذاشت و آن را به منقار گرفت و به سوی چشمه ای که سنگ پشت زندگی می کرد پرواز کرد . سنگ پشت از دیدن کلاغ خوشحال شد. کلاغ ماجرای دوستی با موش و چند نمونه از فداکاریهای او را برای لاک پشت تعریف کرد. لاک پشت که باتجربه و دنیا دیده بود، سخاوت و از خود گذشتگی موش را تحسین کرد . آنها نشستند و دوستانه با یکدیگر صحبت کردند . در این هنگام گوزنی را از دور دیدند که به سوی آنها می دوید . احتمال دادند که شکارچی او را دنبال کرده است. پس کلاغ و موش و سنگ پشت هر یک به سویی گریختند . اما وقتی گوزن به آنها رسید ، کمی آب خورد و آرام ایستاد . آن سه مطمئن شدند که هیچ شکارچی او را تعقیب نمی کند . لاک پشت از گوزن پرسید :" از کجا می آیی ؟ چرا این قدر نگرانی ؟ " گوزن گفت:" من در چراگاهی نزدیک زندگی می کنم . امروز دور از چراگاهم چیز سیاهی دیدم، به گمان این که دشمن است فرار کردم ، تا این که به این جا رسیدم. "سنگ پشت گفت:" تو حیوان آرام و بی آزاری هستی و ما سه تا دوست صمیمی هستیم که در این جا با هم زندگی می کنیم . تو هم اگر مایل باشی ، می توانی به عنوان دوست چهارم به ما ملحق شوی ." گوزن پذیرفت و آن جا ماند . آنها هر روز درباره چیزهای مختلف با هم صحبت می کردند و خوشحال و راضی بودند.
یک روز کلاغ و سنگ پشت و موش سر قرار آمدند، اما از گوزن خبری نشد. همه نگران شدند . از کلاغ خواستند که پرواز کند و اطراف را ببیند تا ردی از گوزن بیابد . کلاغ پرواز کرد و کمی بعد برگشت و به دوستان گفت: " گوزن در دام یک شکارچی گیر افتاده است." لاک پشت به موش گفت :" حالا زمان از خود گذشتگی است ، عجله کن و گوزن را نجات بده." موش، بندهای تور را برید و گوزن از دام رها شد. در این موقع لاک پشت هم به آنها پیوست . آهو به سنگ پشت گفت:" دوست عزیز ، حالا وقت فرار کردن است . تو که نمی توانی سریع فرار کنی چرا این جا آمده ای ؟ " سنگ پشت جواب داد: " می خواستم حق دوستی را ادا کرده و هنگام خطر با تو باشم ." سه دوست به سنگ پشت گفتند که هرچه سریع تر از آنجا فرار کند. خود آنها هم فرار کردند . شکارچی که دقیقه ای بعد به آن جا رسید، متوجه شد دام بریده شده و گوزن فرار کرده است.
به اطراف نگریست ، ولی هیچ کس را ندید. شگفت زده بود که چگونه گوزن دام را پاره کرده است. دام را برداشت و رفت . ناگهان چشمش به سنگ پشت افتاد و با خود گفت : " اگرچه سنگ پشت ارزش زیادی ندارد، ولی از هیچی بهتر است." آن را برداشت و در بکس خود گذاشت و بکس را محکم بست. بکس را روی دوشش انداخت و قدم زنان رفت . وقتی کلاغ ، موش و گوزن دوباره یکدیگر را پیدا کردند، همه جا به دنبال سنگ پشت گشتند، اما رد و اثری از او نیافتند . فهمیدند که شکارچی او را برده است. گوزن غمگین و ناراحت شد و گفت: " تقصیر من بود. به خاطر من بود که سنگ پشت به چنگ شکارچی افتاد. حالا دیگر کاری از دست ما ساخته نیست." کلاغ گفت :" چرا نتوانیم کاری کنیم ؟ تا زمانی که اعضای گروه با هم متحد و برای فداکاری آماده باشند، توانایی انجام هر کاری را داریم . علاج این مشکل در دست ماست." گوزن پرسید : "چکار باید بکنیم ؟" کلاغ گفت:" با دقت گوش کنید ، می خواهیم نمایش خوبی اجرا کنیم. گوزن تو سر راه شکارچی دراز بکش . من می آیم و به تو حمله می کنم و وانمود می کنم که می خواهم به چشمهایت نوک بزنم. شکارچی ما را خواهد دید . تو از جایت بلند می شو و لنگان لنگان فرار کن. شکارچی فکر می کند که تو نمی توانی سریع بدوی، جلو می آید تا تو را بگیرد . وقتی به تو نزدیک شد، تو سریع فرار کن. آن وقت شکارچی بکس خود را روی زمین می اندازد تا بتواند سریع تر تو را دنبال کند. موش به سراغ بکس می رود، آن را سوراخ می کند تا سنگ پشت فرار کند. بعد همه فرار می کنیم." همه با نقشه موافقت کردند. گوزن سر راه شکارچی دراز کشید و کلاغ وانمود کرد که به او حمله می کند . گوزن از جایش بلند شد و لنگان لنگان دوید . شکارچی گوزن را دنبال کرد تا او را بگیرد. اما وقتی به او نزدیک شد ، گوزن به سرعت فرار کرد. شکارچی بکس را روی زمین رها کرد تا بتواند سریع تر بدود . موش سوراخی در کیف ایجاد کرد و سنگ پشت نیز فرار کرد . کلاغ که از بالا مراقب بود ، وقتی که دید، موش مأموریت خود را به خوبی انجام داده و آنها هر دو پنهان شده اند، به گوزن خبر داد تا او نیز به سرعت فرار کند. شکارچی از گرفتن گوزن ناامید شد. به سوی بکس خود بازگشت تا آن را بردارد . با تعجب دید که بکس پاره شده و سنگ پشت فرار کرده است. غمگین و ناامید بکس را برداشت و به شهر بازگشت. موش و کلاغ و سنگ پشت و گوزن سالها به خوبی و خوشی درکنار هم دوستانه زندگی کردند و با اتحاد و همکاری ، بارها یکدیگر را نجات دادند . ( کلیله و دمنه )
شتر که از باربری زیاد خسته شده بود ، تصمیم گرفت که خودش را از این وضع نجات دهد. یک روز وقتی باری بر پشتش نبود، از شترهای دیگر جدا شد و چهارنعل به سوی بیابان گریخت. شتر به جنگلی سبز و خرم رسید که در آنجا شیری سلطان جنگل بود و گرگ درنده ، شغال حیله گر و کلاغ سیاه نیز درخدمت او بودند . شیر به شتر اجازه داد که در جنگل زندگی کند و تحت حمایت او باشد . مدتی به همین منوال گذشت تا این که شیر در نبرد با فیل وحشی زخمی شد و دیگر قادر به شکار نبود . پس به رفقای خود گفت، شما شکاری را در این نزدیکی جستجو کنید و به من اطلاع دهید تا آن را بکشم و غذای شما را تهیه کنم . گرگ و شغال و کلاغ با یکدیگر مشورت کردند و تصمیم گرفتند که شتر را که غریبه محسوب می شد از بین ببرند. شغال گفت:" اما شیر به او پناه داده است و به او خیانت نمی کند ." کلاغ گفت :" برای راضی کردن شیر باید از حیله استفاده کنیم . شما اینجا بمانید تا من جای دیگری بروم ، بقیه نقشه را وقتی برگردم برایتان تعریف خواهم کرد ." کلاغ نزد شیر رفت . شیر پرسید :" چکار کردید ؟ آیا چیزی برای خوردن پیدا کردید ؟ " کلاغ گفت:" ما همه جا را جستجو کردیم ، اما آنقدر ضعیف شده ایم که قادر به راه رفتن نیستیم. اما چاره ای برای حل مشکلمان وجود دارد . اگر اجازه دهید آن را رک و پوست کنده برایتان بگویم ." شیر گفت :" راه چاره را بگو ." کلاغ گفت :" راستش این است که شتر غریبه است و بود و نبودش برای ما فرقی ندارد . آن قدر علف خورده و خوابیده که از چاقی نزدیک است بترکد. بیشترین فایده او برای ما گوشت اوست ، تا ما را از گرسنگی و مردن نجات دهد. " شیر به کلاغ اجازه نداد که صحبتش را تمام کند و با عصبانیت فریاد زد : " شرم باد بر آنهایی که ادعای دوستی می کنند، اما به پیوندهای دوستی و صداقت توجهی نمی کنند . چگونه می توانیم شتر را بکشیم ، درحالی که قول داده ایم دوست و حامی او باشیم ؟ چرا مرا به شکستن قولم تشویق می کنی ؟ " کلاغ گفت :" شما درست می گویید ، اما عاقلان می گویند که در مواقع اضطراری ممکن است یک نفر فدای همه شود . شتر یک نفر است و ما چهارتا . با توجه به قول شما ، می توانیم راه حلی منطقی پیدا کنیم که اسم آن نقض قول نباشد . همه آنهایی که با هم می جنگند ، در گذشته دوست هم بوده اند . ما هم می توانیم بهانه ای خوب برای تبرئه کردن خود پیدا کنیم. به علاوه ، شتر تا این لحظه تحت حمایت شما بوده است و اگر شما این کار را نکنید ، در کشتارگاه کشته خواهد شد یا حیوانهای وحشی او را تکه تکه خواهند کرد. به هر حال ما همه آماده شده ایم که خودمان را قربانی شما کنیم . " شیر مدتی فکر کرد، اما چیزی نگفت . کلاغ به سوی گرگ و شغال برگشت و گفت : " همه چیز حاضر است . من درباره شتر به شیر گفتم . اول عصبانی شد ، اما عاقبت رضایت داد . حالا ما باید شتر را تشویق کنیم که با ما نزد شیر بیاید تا مانند ما فداکاریش را به شیر نشان دهد . بقیه کارها را درست می کنیم" . شغال گفت :" نظر خوبی است . " سپس آنها نزد شتر رفتند که علف زیادی خورده بود و داشت نشخوار می کرد . شروع به چاپلوسی کردند ، ابتدا شغال گفت : " آقای شتر ! ما اینجا آمده ایم تا با شما مشورت کنیم ، از شما به عنوان یک شخص باتجربه می خواهیم در حل مشکلی که پیش آمده کمک کنید . شتر جواب داد :" من شایسته این ستایش نیستم." شغال گفت :" همه دنیا از نجابت شما خبر دارند و به خاطر این خوبی و وفاداری ، شما را ستایش می کنند . همانطور که می دانید ، ما تحت حمایت شیر به راحتی زندگی می کنیم . حالا او بیمار شده و نمی تواند به شکار برود . ولی چون بر گردن ما حق دارد ، وظیفه ماست که بیماری او را تسکین دهیم . حتی با گفتن حرفهای شیرین هم می توانیم وفاداری خود را به او ثابت کنیم . بنابراین می خواهیم نزد شیر برویم و بگوییم که حاضریم خودمان را برای او قربانی کنیم. من می گویم که دوست دارم ناهارش باشم . شما می گویی که می توانی شام او باشی، گرگ و کلاغ هم چیزی شبیه این می گویند ."
گرگ گفت:" اگر ما این کار را نکنیم ، مردم ما را سرزنش می کنند و می گویند زمانی که شیر بیمار بود ، هیچ یک از دوستانش وفاداری خود را نشان ندادند. " کلاغ گفت:" بله ، دیروز شیر خیلی غمگین بود و می گفت که در تمام عمرش به حیوانها خدمت کرده ، اما امروز هیچ کس از حال او نمی پرسد. شیر ، قلب مهربانی دارد و اطمینان دارم که با این کار ، او با ما مهربان تر خواهد شد ."
شتر با شنیدن این حرفها گفت:" پیشنهاد خوبی است . او به من آزاری نرسانده است. پس باید به او خدمت کنم. از آنجایی که شما و شیر هیچ بدرفتاری با من نکردید ، حاضرم با شما همکاری کنم ." همه نزد شیر رفتند و بعد از احوالپرسی ، کلاغ سر صحبت را باز کرد و گفت :" ای شیر بزرگوار ، مدت زیادی تحت حمایت شما زندگی کرده ایم. شما بر گردن ما حق دارید . ممکن است گوشت من برای شما مفید باشد، بنابراین حاضرم خودم را قربانی شما کنم ، به این امید که بهبود یابید . " شغال گفت :" ای کلاغ ! گوشت تو به چه درد می خورد ؟ گوشت تو خوردنی نیست. " در این هنگام شیر سر خود را تکان داد و کلاغ سر خود را از شرم پایین انداخت . شغال ادامه داد:" ای شیر بزرگوار ، حقیقت این است که شما سالها غذای روزانه ما را تهیه کرده اید، من حاضرم زندگی ام را نثار شما کنم ". گرگ فریاد کشید: " ای شغال لاغر ! تو یک حیوان ترسو هستی و گوشت تو برای شیر مناسب نیست ." یک بار دیگر شیر سری تکان داد و شغال هم سر خود را از شرم پایین انداخت . گرگ ادامه داد :" اما من به عنوان یک حیوان قوی ، حاضرم زندگی خود را فدای شما کنم . امیدوارم گوشت مرا برای رفع گرسنگی تان قبول کنید ." شغال و کلاغ گفتند :" ای گرگ ، البته این فداکاری از روی وفاداری شماست. اما گوشت شما برای شیر ضرر دارد ." شیر چیزی نگفت و گرگ سرش را از شرم پایین انداخت .
حالا نوبت شتر بود. شتر ساده لوح که ابتدا کمی نگران بود، با حرفهای دیگران دلگرم شد و گفت : " من هم به خاطر همه محبتهای شما متشکرم و اینکه به من اجازه دادید از علفهای جنگل بخورم ، حاضرم برای بهبود شما خود را قربانی کنم. امیدوارم که..." کلاغ ، گرگ و شغال به شتر مهلت ندادند تا حرفش را تمام کند و همگی گفتند :" تو این حرفها را با ارادت تمام گفتی شتر ! از آنجایی که گوشت تو لذیذ و مغذی است ، برای مزاج شیر مناسب است . اگر راستش را بخواهی ، ما همیشه حس وظیفه شناسی و وفاداری تو را ستوده ایم ." آنها پس از این حرفها بلافاصله به شتر حمله کردند . او را پاره پاره کردند و خوردند . این بود عاقبت شتر ساده لوحی که از کار فرار کرد و فریب دشمنانش را خورد . ( کلیله و دمنه )